لالهای با نرگس پژمرده گفت
بین که ما رخساره چون افروختیم
گفت ما نیز آن متاع بی بدل
شب خریدیم و سحر بفروختیم
آسمان، روزی بیاموزد ترا
نکتههائی را که ما آموختیم
خرمی کردیم وقت خرمی
چون زمان سوختن شد سوختیم
تا سفر کردیم بر ملک وجود
توشهٔ پژمردگی اندوختیم
درزی ایام زان ره میشکافت
آنچه را زین راه، ما میدوختیم
قصیده بتا تا زار چون تو دلبرستم
قصیده به حق نالم ز هجر دوست زارا
قصیده هر باد، که از سوی بخارا به من آید
قصیده کار همه راست، آن چنان که بباید