گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر



بتا تا زار چون تو دلبرستم

بتن عود و بسینه مجمرستم

اگر جز مهر تو اندر دلم بی

به هفتاد و دو ملت کافرستم

اگر روزی دو صد بارت بوینم

همی مشتاق بار دیگرستم

فراق لاله رویان سوته دیلم

وز ایشان در رگ جان نشترستم

منم آن شاخه بر نخل محبت

که حسرت سایه و محنت برستم

نه کار آخرت کردم نه دنیا

یکی بی سایه نخل بی‌برستم

نه خور نه خواب بیتو گویی

به پیکر هر سر مو خنجرستم

جدا از تو به حور و خلد و طوبی

اگر خورسند گردم کافرستم

چو شمعم گر سراندازند صدبار

فروزنده‌تر و روشن ترستم

مرا از آتش دوزخ چه غم بی

که دوزخ جزوی از خاکسترستم

سمندر وش میان آتش هجر

پریشان مرغ بی‌بال و پرستم

درین دیرم چنان مظلوم و مغموم

چو طفل بی پدر بی مادرستم

نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی

درین عالم ز هر کس کمترستم

بیک ناله بسوجم هر دو عالم

که از سوز جگر خنیاگرستم

ببالینم همه الماس سوده

همه خار و خسک در بسترستم

مثال کافرم در مومنستان

چو مؤمن در میان کافرستم

همه سوجم همه سوجم همه سوج

بگرمی چون فروزان اخگرستم

رخ تو آفتاب و مو چو حربا

و یا پژمان گل نیلوفرستم

بملک عشق روح بی‌نشانم

بشهر دل یکی صورت پرستم

رخش تا کرده در دل جلوه از مهر

بخوبی آفتاب خاورستم

بمیر ای دل که آسایش بیابی

که مو تا جان ندادم وانرستم

من از روز ازل طاهر بزادم

ازین رو نام بابا طاهرستم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز ین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به حق نالم ز هجر دوست زارا

سحرگاهان چو بر گلبن هزارا

قضا، گر داد من نستاند از تو

ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد

چو من پروانه بر گردت هزارا

نگنجم در لحد، گر زان که ی

نشینی بر مزارم سوکوارا

جهان این است و چونین بود تا بود

و همچونین بود اینند بارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی

زمین داده مر ایشان را زغارا

از آن جان تو ی خون فسرده

سپرده زیر پای اندر سپارا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

هر باد، که از سوی بخارا به من آید

با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید

بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد

گویی: مگر آن باد همی از ختن آید

نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ

کان باد همی از بد معشوق من آید

هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی

زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید

کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق

تا نام تو کم در دهن انجمن آید

با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی

اول سخنم نام تو اندر دهن آید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کار همه راست، آن چنان که بباید

حال شادیست، شاد باشی، شاید

انده و اندیشه را دراز چه داری؟

دولت خود همان کند که بباید

رای وزیران ترا به کار نیابد

هر چه صوابست بخت خود فرماید

چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق

و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید

ایزد هرگز دری نبندد بر تو

تا صد دگر به بهتری نگشاید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی

همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار

امروز به اقبال تو، ای میر خراسان

هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار

درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد

بیمست که: یک بار فرود آید دیوار

دیوار کهن گشته بپرداز بادیز

یک روز همه پست شود، رنجش بگذار

آن خجش ز گردنش در آویخته گویی

خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار

آن کن که درین وقت همی کردی هر سال

خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار

یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان

ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رودکی چنگ بر گرفت و نواخت

باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع

این بیفسرد و آن دگر بگداخت

نابسوده دو دست رنگین کرد

ناچشیده به تارک اندر تاخت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بر رخش زلف عاشق است چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گل است و من بر خار؟

همچو چشمم توانگر است لبم

آن به لعل، این به لؤلؤ شهوار

تا به خاک اندرت نگرداند

خاک و ماک از تو بر ندارد کار

رگ که با پیشیار بنمایی

دل تو خوش کند به خوش گفتار

باد یک چند بر تو پیماید

اند کاو را روان بود بازار

لعل می را ز درج خم برکش

در کدو نیمه کن، به پیش من آر

زن و دخترش گشته مویه کنان

رخ کرده به ناخنان شدکار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

وقت شبگیر بانگ نالهٔ زیر

خوشتر آید به گوشم از تکبیر

زاری زیر و این مدار شگفت

گر ز دشت اندر آورد نخجیر

تن او تیر نه، زمان به زمان

به دل اندر همی‌گذارد تیر

گاه گریان و گه بنالد زار

بامدادان و روز تا شبگیر

آن زبان‌آور و زبانش نه

خبر عاشقان کند تفسیر

گاه دیوانه را کند هشیار

گه به هشیار برنهد زنجیر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است

طالع مگو که چشمه خورشید خاورست

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است

آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

بر سردر عمارت مشروطه یادگار

نقش به خون نشسته عدل مظفر است

ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم

ما را سریر دولت باقی مسخر است

راه خداپرستی ازین دلشکستگی است

اقلیم خود پرستی از آن راه دیگر است

یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است

سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است

بگذار شهریار به گردون زند سریر

کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای چشم خمارین تو و افسانه نازت

وی زلف کمندین من و شبهای درازت

شبها منم و چشمک محزون ثریا

با اشک غم و زمزمه راز و نیازت

بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی

بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت

گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی

هر چنبره ماری است به گنجینه رازت

در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم

باشد که ببینیم بدین شعبده بازت

صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار

ای جاده انصاف ندیدیم ترازت

شهری به تو یار است و غریب این همه محروم

ای شاه به نازم دل درویش نوازت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابت

وی جام بلورین که خورد باده نابت

خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر

از خواب برآرم که نبینند به خوابت

ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگی

یارب توچه آتش که بشویند به آبت

ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی

یارب نفتد ولوله وای غرابت

در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را

ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت

عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق

تا چند بخوانیم به اوراق کتابت

ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست

در کنج خرابات نبینند خرابت

دیدی که چه غافل گذرد قافله عمر

بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت

آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم

ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت

ای مطرب عشاق که در و مکان نیست

شوری به جز از غلغله چنگ و ربابت

در دیر و حرم زخمه سنتور عبادت

حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت

ای آه پر افشان به سوی عرش الهی

خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت

شهریست بهم یار و من یک تنه تنها

ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب

چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب

به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر

چو در ولایت غربت دو همزبان غریب

روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز

که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب

صفای باغچه قلهک است و از توچال

نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب

به گرد آیه توحید گل صحیفه باغ

ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب

دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران

به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب

چو دو فرشته الهام شعر و موسیقی

روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب

مگر فروشده از بارگاه یزدانند

که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب

صفای مجلس انس است شهریارا باش

که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب

تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید

من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد

بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است

بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان

پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز

می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز

بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک

به گدائی تو ای شاهد طناز امشب


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا

باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی

ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند

در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی

بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست

گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن

پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون

اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان

چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها

ای رخت چشمه خورشید درخشانیها

سرو من صبح بهار است به طرف چمن آی

تا نسیمت بنوازد به گل افشانیها

گر بدین جلوه به دریاچه اشگم تابی

چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

دیده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که ندید

مخمل اینگونه به کاشانه کاشانیها

دارم از زلف تو اسباب پریشانی جمع

ای سر زلف تو مجموع پریشانیها

رام دیوانه شدن آمده درشان پری

تو به جز رم نشناسی ز پریشانیها

شهریارا به درش خاک نشین افلاکند

وین کواکب همه داغند به پیشانیها


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها

مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت

ساختم این همه تا وارهم از خامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه گمنامیها

نشود رام سر زلف دل آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی

تا که نامت نبرد در افق نامیها


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب به هم درشکند زلف چلیپائی را

صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را

گر از آن طور تجلی به چراغی برسی

موسی دل طلب و سینه سینائی را

گر به آئینه سیماب سحر رشک بری

اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را

رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل

تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را

از نسیم سحر آموختم و شعله شمع

رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را

جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق

قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را

طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن

که به دل آب کند شکر گویائی را

دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی

بار پیری شکند پشت شکیبائی را

شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل

شمع بزم چمنند انجمن آرائی را

صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید

تا تماشا کند این بزم تماشائی را

جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی

شهریارا قرق عزلت و تنهائی را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سنین عمر به هفتاد میرسد ما را

خدای من که به فریاد میرسد ما را

گرفتم آنکه جهانی به یاد ما بودند

دگر چه فایده از یاد میرسد ما را

حدیث قصه سهراب و نوشداروی او

فسانه نیست کز اجداد میرسد ما را

اگر که دجله پر از قایق نجات شود

پس از خرابی بغداد میرسد ما را

به چاه گور دگر منعکس شود فریاد

چه جای داد که بیداد میرسد ما را

تو شهریار علی گو که در کشاکش

علی و آل به امداد میرسد ما را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا

که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو

نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح

به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن

که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند

چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور

که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست

شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله تست

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب

جز این قدر که فراموش می کند ما را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا

فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا

مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب

فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا

کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی

نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا

نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن

چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا

هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش

نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا

توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق

چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا

بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم

کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا

سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی

آرام و طرب رامده از طبع جدایی

صد بار فتادست چنین هر ملکی را

آخر برسیدند به هر کام روایی

آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ

داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی

این کار سمایی بد، نه قوت انسان

کس را نبود قوت به کار سمایی

آنان که گرفتار شدند از سپه تو

از بند به شمشیر تو یابند رهایی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد

. این مصرع ساقط شده .

خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد

با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

دارد متاع عفت از چار سو خریدار

بازار خودفروشی این چار سو ندارد

جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم

رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد

گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب

عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد

خورشید روی من چون رخساره برفروزد

رخ برفروختن را خورشید رو ندارد

سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن

هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد

او صبر خواهد از من بختی که من ندارم

من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد

با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است

چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیده ام که به شاهان عشق بخشی تاج

به تاج عشق تو من مستحقم و محتاج

تو تاج بخشی و من شهریار ملک سخن

به دولت سرت از آفتاب دارم تاج

کمان آرشه زه کن که تیر لشگر غم

بر آن سر است که از قلب ما کند آماج

اگر که سالک عشقی به پیر دیر گرای

که گفته اند قمار نخست با لیلاج

به پای ساز تو از ذوق عرش کردم سیر

که روز وصل تو کم نیست از شب معراج

زبان شعر نیالوده ام به مدح کسی

ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج

به تکیه گاه تو ای تاجدار حسن و هنر

سزد ز سینه سیمین سریر مرمر و عاج

به قول خواجه گر از جام می کناره کنم

به دور لاله دماغ مرا کنید علاج

به روزگار تو یابد کمال موسیقی

چنانکه شعر به دوران شهریار رواج


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت

دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا

مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی

فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی

اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای

بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب

تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت

جان مژده داده ام که چوجان در برارمت

تا شویمت از آن گل عارض غبار راه

ابری شدم ز شوق که اشگی ببارمت

عمری دلم به سینه فشردی در انتظار

تا درکشم به سینه و در بر فشارمت

این سان که دارمت چو لئیمان نهان ز خلق

ترسم بمیرم و به رقیبان گذارمت

داغ فراق بین که طربنامه وصال

ای لاله رخ به خون جگر می نگارمت

چند است نرخ بوسه به شهر شما که من

عمری است کز دو دیده گهر می شمارمت

دستی که در فراق تو میکوفتم به سر

باور نداشتم که به گردن درآرمت

ای غم که حق صحبت دیرینه داشتی

باری چو می روی به خدا می سپارمت

روزی که رفتی از بر بالین شهریار

گفتم که ناله ای کنم و بر سر آرمت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رفتم و بیشم نبود روی اقامت

وعده دیدار گو بمان به قیامت

گر تو قیامت به وعده دور نخواهی

یک نظرم جلوه کن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بینم

در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه ای مسافر مجنون

کعبه لیلی است قصد کن به اقامت

در همه عالم علم به عشق و جنونی

گو بشناسندت از جبین به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم

عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی

از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها

نیش ندامت خلید و خار ملامت

شحنه شهری تو دست یاز به شمشیر

باری اگر شیر می کشی به شهامت

من به سلام و وداع کعبه و صحرا

صحیه نم که بارکن به سلامت

شمع دل شهریار شعله آخر

زد به سراپا که سوختن به تمامت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت

بازار شوق پردگیان باز درگرفت

شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه

ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت

زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست

سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت

بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک

این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت

یک تار موی او به دو عالم نمیدهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح

شمع دلی که دامن آه سحر گرفت

چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار

شعر توهم که درس خود از چشم تر گرفت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سری به سینه خود تا صفا توانی یافت

خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت

در حقایق و گنجینه ادب قفل است

کلید فتح به کنج فنا توانی یافت

به هوش باش که با عقل و حکمت محدود

کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت

جمال معرفت از خواب جهل بیداریست

بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت

تحولی است که از رنجها پدید آید

نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت

تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد

مگر که ره به حریم رضا توانی یافت

ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه

گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است

تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار

خدای شکر که این عمر جاودانی نیست

همه بگریه ابر سیه گشودم چشم

دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست

به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم

دریغ و درد که این انتحار آنی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند

به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست

ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس

که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

هیچ آفریده ئی به جمال فریده نیست

این لطف و این عفاف به هیچ آفریده نیست

آن سروناز هم که به باغ ارم در است

فرد و فرید هست و لیکن فریده نیست

نرگس دریده چشم به دیدار او ولی

دیدار آفتاب به چشم دریده نیست

در بزم او که خفته فرو پلک چشمها

غیر از دل تپیده و رنگ پریده نیست

هر آهوئی به هر چمنی می چرد ولی

آن آهوئی که در چمن او چریده نیست

زلفش بریده رشته پیوند دل ولی

خود رشته ای که دل دمی از وی بریده نیست

از شهریار غیر گناه مجردی

یک نقطه سیاه دگر در جریده نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست

بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست

دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد

ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست

مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت

بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست

عزیز دار محبت که خارزار جهان

گرش گلی است همانا محبتست ای دوست

به کام دشمن دون دست دوستان بستن

به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست

فلک همیشه به کام یکی نمیگردد

که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست

بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز

گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست

مآل کار جهان و جهانیان خواهی

بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست

گرت به صحبت من روی رغبتی باشد

بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست

به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه

که شهریار چراغ هدایت است ای دوست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است

چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست

که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر

چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند

عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا

وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی

اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست

هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است

تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی

پیاده گر به خط مستقیم شاه من است

نگاه من نتواند جمال جانان جست

جمال اوست که جوینده نگاه من است

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است

چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است

که نغمه قلمم شور و چارگاه من است

خطوط دفتر من سیم ساز را ماند

قلم معاینه مضراب سر به راه من است

کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن

نگین تاج شهان در پر کلاه من است

شکستن صف من کار بی صفایان نیست

که شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست

روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان

حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم

اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی

لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین

قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن

چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه

سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند

این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست

عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من

رو به حریم کعبه لطف اله کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی

پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را

کوزه آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم

بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب

چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد

او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه

هر روز به نو یار دگر می‌نتوان کرد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود

امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود

از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود

گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود

سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید نثار آمده بود

تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود

عقلی درید پرده که دیوانه تو بود

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست

خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود

پیرخرد که منع جوانان کند ز می

تابود خود سبو کش میخانه تو بود

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر

ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل

هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو

مرغان باغ را به لب افسانه تو بود

هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی

بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک

کورا هوای دام تو و دانه تو بود

بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز

هر چند آشنا همه بیگانه تو بود

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار

تا بانک صبح ناله مستانه تو بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا که از طارم میخانه نشان خواهد بود

طاق ابروی توام قبله جان خواهد بود

سرکشان را چو به صاف سرخم دستی نیست

سر ما خاک در دردکشان خواهد بود

پیش از آنی که پر از خاک شود کاسه چشم

چشم ما در پی خوبان جهان خواهد بود

تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود

هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات

گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود

حافظا چشمه اشراق تو جاویدانی است

تا ابد آب از این چشمه روان خواهد بود

صحبت پیر خرابات تو دریافته ام

روحم از صحبت این پیر جوان خواهد بود

هر کجا زمزمه عشق و همای شوقی است

به هواداری آن سرو روان خواهد بود

تا چراگاه فلک هست و غزالان نجوم

دختر ماه بر این گله شبان خواهد بود

زنده با یاد سر زلف تو جان خواهم کرد

تا نسیم سحری مشک فشان خواهد بود

ای سکندر تو به ظلمات ابد جان بسپار

عمر جاوید نصیب دگران خواهد بود

شهریارا به گدایی در میکده ناز

که دلت محرم اسرار نهان خواهد بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند

ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند

جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین

که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند

برون رو از خود و آنگه درون میکده آی

که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند

کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت

که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند

چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست

که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند

چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید

که پاسبان در این بلند بارگهند

تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش

که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

روشنانی که به تاریکی شب گردانند

شمع در پرده و پروانه سر گردانند

خود بده درس محبت که ادیبان خرد

همه در مکتب توحید تو شاگردانند

تو به دل هستی و این قوم به گل می جویند

تو به جانستی و این جمع جهانگردانند

عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران همه بی دردانند

بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا

مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست

وینهمه بی خبرانند که خون سردانند

چون مس تافته اکسیر فنا یافته اند

عاشقان زر وجودند که رو زردانند

شهریارا مفشان گوهر طبع علوی

کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خواند

به گوشم ناله بلبل هزاران داستان خواند

به مرغان بهاری گو که این مرغ خزان دیده

دگر سازش غم انگیز است و آواز خزان خواند

دل وامانده ام بس همرهانش کاروانی شد

اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند

چه ناز آهنگ ساز دل که هم دلها به وجد آرد

اگر از تازه ها گوید و گر از باستان خواند

اگر تار دل و مضراب سوز جادوان داری

به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خواند

دلا ما را به خوی خوانده ست دکتر مرتضای شمس

نه آخر شمس ملا را به آذربایجان خواند

به پشت اشتران کن شهریارا بار مولانا

که شمست مرحبا گویان سرود ساربان خواند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند

دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند

گهی کز روزن چشمم فرو تابد جمال تو

به شبهای دل تاریک من مهتاب را ماند

خزان خواهیم شد ساقی کنون مستی غنیمت دان

که لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند

بتا گنجینه حسن و جوانی را وفایی نیست

وفای بی مروت گوهر نایاب را ماند

بدین سیمای آرامم درون دریای طوفانیست

حذر کن از غریق آری که خود غرقاب را ماند

بجز خواب پریشانی نبود این عمر بیحاصل

کی آن آسایش خوابش که گویم خواب را ماند

سخن هرگز بدین شیرینی و لطف و روانی نیست

خدا را شهریار این طبع جوی آب را ماند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را

چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران

به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند

بسوز سینه من بین که ساز قافیه پرداز

نوای نای گرهگیر دل شکسته نخواند

چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان

زبان مرغ حزین شکسته بال نداند

دلم به د پر بدان هوا که نگارین

کتابتی بنوسید کبوتری بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم

مهی که خود همه دان است باید این همه داند

بهر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری

که پیش پای تو اشگی بیاد من بفشاند

به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران

کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شبست و چشم من و شمع اشکبارانند

مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه

که این ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد

در این بهار که بر سبزه میگسارانند

به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب

چو لاله بر لب نوشین جویبارانند

بغیر من که بهارم به باغ عارض تست

جهانیان همه سرگرم نوبهارانند

بیا که لاله رخان لاله ها به دامنها

چو گل شکفته به دامان کوهسارانند

نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود

که بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد

که مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین

که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم

که تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید

که کافران به نعیمش امیدوارانند

جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه

که جلوه گاه جلالش گناهکارانند

تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست

که بندگان در دوست شهریارانههند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

سیمای شب آغشته به سیماب برآمد

آویخت چراغ فلک از طارم نیلی

قندیل مه آویزه محراب برآمد

دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم

یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد

چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد

تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد

ماهم به نظر در دل ابر متلاطم

چون زورقی افتاده به گرداب برآمد

از راز فسونکاری شب پرده برافتاد

هر روز که خورشید جهانتاب برآمد

دیدم به لب جوی جهان گذران را

آفاق همه نقش رخ آب برآمد

در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود

جانم به لب از صحبت احباب برآمد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد

خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد

گوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات

گنجی از نو به سراغ دل ویران آمد

ماه درویش نواز از پس قرنی بازم

مردمی کرد و بر این روزن زندان آمد

دل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد

تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد

وعده وصل ابد دادی و دندان به جگر

پا فشردم همه تا عمر به پایان آمد

ایرجا یاد تو شادان که از این بیت تو هم

چه بسا درد که نزدیک به درمان آمد

یاد ایام جوانی جگرم خون میکرد

خوب شد پیر شدم کم کم و نسیان آمد

شهریارا دل عشاق به یک سلسله اند

عشق از این سلسله خود سلسله جنبان آمد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبا به شوق در ایوان شهریار آمد

که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد

ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار

که پرده های شب تیره تار و مار آمد

به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز

که باغ و بیشه شمران شکوفه زار آمد

به سان دختر چادرنشین صحرائی

عروس لاله به دامان کوهسار آمد

فکند زمزمه گلپونه ئی به برزن وکو

به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد

گشود پیر در خم و باغبان در باغ

شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد

دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی

که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد

بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار

غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد

برون خرام به گلگشت لاله زار امروز

که لاله زار پر از سرو گل عذار آمد

به دور جام میم داد دل بده ساقی

چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد

به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک

بخوان که عیدی عشاق بی قرار آمد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد

ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا

چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین

به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری

باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر

شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی

به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند

روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد

گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد

زلف دوشیزه گل باشد و غماز نسیم

بلبل شیفته شوریده و شیدا باشد

سر به صحرا نهد آشفته تر از باد بهار

هر که با آن سر زلفش سر سودا باشد

رستخیز چمن و شاهد و ساقی مخمور

چنگ و نی باشد و می باشد و مینا باشد

یار قند غزلش بر لب و آب آینه گون

طوطی جانم از آن پسته شکرخا باشد

لاله افروخته بر سینه مواج چمن

چون چراغ کرجی ها که به دریا باشد

این شکرخواب جوانی است که چون باد گذشت

وای از این عمر که افسانه و رؤیا باشد

گوهر از جنت عقبا طلب ای دل ورنه

خزفست آنچه که در چنته دنیا باشد

شهریاراز رخ احباب نظر باز مگیر

که دگر قسمت دیدار نه پیدا باشد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رقیبت گر هنر هم د از من من نخواهد شد

به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه

به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد

حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست

که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد

برو از هفت خط نوشان پای خم می میپرس

که هر دردی شراب ناب مرد افکن نخواهد شد

به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست

چراغ جاودانست این و بی روغن نخواهد شد

شبستانی که طوفانش دمید از رخنه و روزن

دو صد شمعش برافروزی یکی روشن نخواهد شد

تو کز گنجینه بیرون تاختی ترسم خرف باشی

که گوهر شاهد بازار یا برزن نخواهد شد

امید زندگی در سینه ها کشتن فغان دارد

امین باشی که هرگز مرگ بی شیون نخواهد شد

دمی چون کوره آتش چرا چون شمع نگدازم

عزیز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد

گل از دامن فرو ریز و چو باد از این چمن بگذر

که جز خون دل آخر نقش این دامن نخواهد شد

دلی کو شهریارا دشمن جان دوست تر دارد

دریغ از دوستی با وی که جز دشمن نخواهد شد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مرد مرادی، نه همانا که مرد

مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خرد

جان گرامی به پدر باز داد

کالبد تیره به مادر سپرد

آن ملک با ملکی رفت باز

زنده کنون شد که تو گویی: بمرد

کاه نبد او، که به بادی پرید

آب نبد او، که به سرما فسرد

شانه نبود او، که به مویی شکست

دانه نبود او، که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان

کاو دو جهان را به جوی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان و خرد سوی سماوات برد

جان دوم را، که ندانند خلق

مصقله‌ای کرد و به جانان سپرد

صاف بد آمیخته با درد می

بر سر خم رفت و جدا شد ز درد

در سفر افتند به هم، ای عزیز

مروزی و رازی و رومی و کرد

خانهٔ خود باز رود هر یکی

اطلس کی باشد همتای برد؟

خامش کن چون نقط، ایرا ملک

نام تو از دفتر گفتن سترد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم

ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم

برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود

ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم

وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست

چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم

رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی

که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم

منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود

به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم

یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت

که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم

ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه

که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم

گناه اگر رخ مردم سیه کند من مسکین

به شهر روسیهان شهریار روی سپیدم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم

به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم

خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری

همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل

در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری

تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست

ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدائی

اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم

خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشاید

با که گویم که در خانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت

من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می خواست غبار غمم از دل بزداید

آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم

یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا

که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم

ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را

گو به سر می رود از آتش هجران تودودم

جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس

این شد ای مایه امید ز سودای تو سودم

به غزل رام توان کرد غزالان رمیده

شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نفسی داشتم و ناله و شیون کردم

بی تو با مرگ عجب کشمکشی من کردم

گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من

لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم

لاله در دامن کوه آمد و من بی رخ دوست

اشک چون لاله سیراب به دامن کردم

در رخ من مکن ای غنچه ز لبخند دریغ

که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم

شبنم از گونه گلبرگ نگون بود که من

گله زلف تو با سنبل و سوسن کردم

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ

شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

تا چو مهتاب به زندان غمم بنوازی

تن همه چشم به هم چشمی روزن کردم

آشیانم به سر کنگره افلاک است

گرچه در غمکده خاک نشیمن کردم

شهریارا مگرم جرعه فشاند لب جام

سال هابر در این میکده مسکن کردم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم

در و دیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا نالهٔ ناکامی خود سر کردم

در غمت داغ پدر دیدم و چون در یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

اشک از آویزهٔ گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام

شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه

چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام

شکوه در مذهب درویش حرامست ولی

با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام

ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید

از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام

می چرانم به غزل چشم غزالان وطن

مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام

شهریار از سخن خلق نیابم خللی

که بنای سخن بی خللی ساخته ام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل

اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ

از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن

غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز

نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار

سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل

ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی

زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل

غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر

این جوهر جلی که جلا می دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش

با همتی که بال هما می دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار

وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد چاک

سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بردمم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سرآرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاکباخته از رهن ندارد باک


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به تودیع توجان میخواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می کنم حافظ خداحافظ

ثنا خوان توام تا زنده ام اما یقین دارم

که حق چون تو استادی نخواهد شد ادا حافظ

من از اول که با خوناب اشک دل وضو کردم

نماز عشق را هم با تو کردم اقتدا حافظ

تو صاحب خرمنی و من گدایی خوشه چین اما

به انعام تو شایستن نه حد هر گدا حافظ

بروی سنگ قبر تو نهادم سینه ای سنگین

دو دل با هم سخن گفتند بی صوت و صدا حافظ

در اینجا جامه شوقی قبا کردن نه درویشی است

تهی کن خرقه ام از تن که جان باید فدا حافظ

تو عشق پاکی و پیوند حسن جاودان داری

نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ

مگر دل می‌کنم از تو بیا مهمان به راه انداز

که با حسرت وداعت می کنم حافظ خداحافظ


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز

بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز

به گوشوار دلاویز ماه من نرسد

ستاره گرچه به گوش فلک شود آویز

به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا

گشوده پرده پائیز خاطرات انگیز

چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز

بهار عشق و شبابست این شب پائیز

عروس گل که به نازش به حجله آوردند

به عشوه بازدهندش به باد رخت و جهیز

شهید خنجر جلاد باد می غلتند

به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز

خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد

بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز

خزان صحیفه پایان دفتر عمر است

باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز

به سینمای خزان ماجرای خود دیدم

شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز

هنوز خون به دل از داغ لاله ام ساقی

به غیر خون دلم باده در پیاله مریز

شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد

دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز

عزیز من مگر از یاد من توانی رفت

که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز

پری به دیدن دیوانه رام می گردد

پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز

نوای باربدی خسروانه کی خیزد

مگر به حجله شیرین گذر کند پرویز

به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک

که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز

تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی

که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز

خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز

در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم

پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز

دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست

لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز

فرخ خاطر من خاطره شهر شماست

خود غم آبادم و خاطر فرح آباد هنوز

دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست

زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز

با منت سایه کم از گلشن آزادی چیست

می برم شکوه ات ای سرو به شمشاد هنوز

یاد گلچین معانی و نوید و گلشن

نوشخواری بود و نعشه معتاد هنوز

بیست سال است بهار از سرما رفته ولی

من همان ماتمیم در غم استاد هنوز

صید خونین خزیده به شکاف سنگم

که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز

شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی

خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز

سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز

وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش

که پس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز

توسن بخت نه رام است خدا می داند

ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز

نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان

از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز

نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ

من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز

به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی

چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز

توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست

با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز

سرورانت مگر از سرو روانت زادند

که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز

قرن ها می رود و ذکر جمیل سعدی

همچنان مانده در افواه انام ای شیراز

خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست

تا به لب راند همه جان کلام ای شیراز

زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی

جرعه ای نیز مرا ریز به جام ای شیراز

زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم

گوشه ای نیز مرا بخش مقام ای شیراز

ترک جوشی زده ام نیم پز و نامطبوع

تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز

شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر

که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز

شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی

شهریارم به در خواجه غلام ای شیراز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی

ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی

چو من به کنج ریاضت خزیده را چه تفاوت

کزان کرانه بهاری گذشت یا که خزانی

وداع یار بیاد آر و اشک حسرت عاشق

چو میرسی به لب چشمه ای و آب روانی

دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت

حکایت دل تنگی به چون تو تنگ دهانی

به صحت و به امان زنده اند مردم دنیا

منم که زنده ام اما نه صحتی نه امانی

شعیب جلوه سینا جهیز دختر خود کرد

خدا چه اجرت و مزدی که می دهد به شبانی

چه دلبخواه به غیر از تو باشد از توندانم

که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آنی

تو شهریار نبودی حریف عهد امانت

ولی به مغز سبک می کشی چه بار گرانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی

چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی

نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد

چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی

نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد

پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی

بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی

اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی

شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور

به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی

کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من

سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی

تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک

به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی

حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی

عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن

باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی

وه چه پیکی هم پیام آورده از یارم خدایا

یار باقی وآنکه می آرد پیام یار باقی

آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت

غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم

لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی

شب چو شمعم خنده میآید به خود کز آتش دل

آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی

گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت

مرغ مسکین قفس را ناله های زار باقی

تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد

بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی

از خزان هجر گل ای بلبل شیدا چه نالی

گر بهار عمر شد گل باقی و گار باقی

عمر باد و تندرستی از ره دورم چه پروا

زاد شوقی همره است و توسن رهوار باقی

می تپد دلها به سودای طوافت ای خراسان

باز باری تو بمان ای کعبه احرار باقی

شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند

قصه ما بر سر هر کوچه و بازار باقی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اگر بلاکش بیداد را به داد رسی

خدا کند که به سر منزل مراد رسی

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه

شبان تیره که در بارگاه داد رسی

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید

اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست

سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل

اگر چه جان من از چابکی به باد رسی

بهشت گمشده آرزو توانی یافت

اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز

بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم

اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس

چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی

به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم

تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم

که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید

بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی

که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی

به ملک ری که فرساید روان فخررازیها

چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد

تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل

که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر

تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند

طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دستی که گاه خنده بآن خال می بری

ای شوخ سنگدل دلم از حال می بری

هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو

دست از حریف خویش بدان خال می بری

چالی فتد به گونه ات از نوشخند و دل

زان خال اگر گذشت بدین چال می بری

مهتاب شب که سرو چمانی به طرف جوی

چون سایه ام کشیده و به دنیال می بری

دنبال تست این هوو جنجال عاشقان

باری برو که این هو و جنجال می بری

ای باد در شکج سر زلف او مپیچ

هر چند بوی مشک به توچال می بری

هر ساله گوی حسن به چوگان زلف تست

این تاج افتخار نه امسال می بری

روئین تنان شعر شکستی تو شهریار

رستم اگر نه ئی نسب از زال می بری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری

چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است

تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش

به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن

که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل

نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت

تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز

چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری

سینه مریم و سیمای مسیحا داری

گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف

چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری

آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس

که نهال قد چون شاخه طوبا داری

جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست

تنگ مپسند دلی را که در او جاداری

مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی

فلک افروزتر از عقد ثریا داری

به کلیسا روی و مسجدیانت در پی

چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری

پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو

گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری

دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب

آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری

آیت رحمت روی تو به قرآن ماند

در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری

کار آشوب تماشای تو کارستان کرد

راستی نقش غریبی و تماشا داری

کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد

تو به چشم که نشینی دل دریا داری

شهریارا ز سر کوی سهی بالایان

این چه راهیست که با عالم بالا داری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری

که راه آدم و حوا زده است دیو و پری

به پرده داری شب بود عیب ما پنهان

ولی سپیده دمان میرسد پرده دری

سرود جنگل و دریاچه سنفونیهایی است

برون ز دایره درک و رانش بشری

به باغ چهچه سحر بلبلان سحر

به کوه قهقه شوق کبکهای دری

زمینه ایست سکوت از برای صوت و صدا

ولی سکوت طبیعت ز بان لال و کری

از آن زمان که دلم در به در ترا جوید

حبیب من چه دلی داده ام به در به دری

سرشک و دیده جمال تو می نمایندم

یکی به آینه سازی دگر به شیشه گری

به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود

چه عمرها که به بیهوده می شود سپری

پناه سایه آزادگی است بر سر سرو

که جور اره نبیند به جرم بی ثمری

تو شهریار به دنبال خواجه رو تنها

که این مجامله هم برنیامد از دگری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری

ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری

باز در خواب سر زلف پری خواهم دید

بعد از این دست من و دامن دیوانه سری

منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس

سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری

خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت

اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری

دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت

تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری

باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه

که من ایمن نیم از فتنه دور قمری

منش آموختم آئین محبت لیکن

او شد استاد دل آزاری و بیدادگری

سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام

بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری

شهریارا به جز آن مه که بری گشته ز من

پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

زندانی تو بودم و مهتاب من چرا

باز امشب از دریچه زندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی

گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

نامهربان من تو که مهمان نیامدی

خوان شکر به خون جگر دست می دهد

مهمان من چرا به سر خوان نیامدی

نشناختی فغان دل رهگذر که دوش

ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی

گیتی متاع چون منش آید گران به دست

اما تو هم به دست من ارزان نیامدی

صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست

ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی

در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحرکردی

سحر چون آفتاب از آشیان من سفرکردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید

که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحرکردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را

که شاهی محشتم بودی و با درویش سرکردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس

همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی

که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی

غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول

مرا در عشق از این آفاق گردیها خبرکردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق

چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمرکردی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی

نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد

کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت

الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین

خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد

چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی

به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت

به شرط آن که گه گاهی تو هم از من کنی یادی

خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن

اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی

جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز

تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچه بادی

به پای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر

نگارین سایه ای هم دیدی و داد سخن دادی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای

کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از توندیم ولی چه سود

بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست

تا سرکنم نوای دل بی نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می کند

لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب

این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی

نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند

گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای

من شهریار کشورعشقم گدای تو

ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای

مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه

گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز

حذر ای آینه در معرض آه آمده ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من

تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای

می تپد دل به برم با همه شیر دلی

که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید

به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت

که در این سایه دولت به پناه آمده ای


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده ازین گریه خونین

که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی

ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد

وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان

که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل

که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی

عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت

برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی

خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور

الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی

چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی

شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز میگوئی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز میگوئی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز میگوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز میگوئی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز میگوئی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

محرم دیر ، خانیم زینب عزاسی

بیزی سسلر حسینین کربلاسی

یولی باغلی قالیب دشمن الینده

داها زوارینین یوق سس- صداسی

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

چاغیر شاه نجف گلسین هرایه

جهادیله آچاق یول کربلایه

علی نین ذوالفقاری داده چاتسین

حسین قربانلاری گلسین منایه

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

جهاد میدانی دیر، ملت دایانسین

مسلمان خواب غفلتدن اویانسین

اوجالسین نعره الله اکبر

گرک کافر جهنم ایچره یانسین

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

گلیب غیرت گونی ، همت زمانی

اوجالداق باشدا آذربایجانی

گئده ک صدام کافرله جهاده

ییخاق بو بی مروت ائو ییخانی

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

حسین زواری نین قورتاردی صبری

قیراق بو قوردلاری ، کافتاری ، بیری

آچاق یول کربلایه ، کاظمینه

چکک آغوشه او شش گوشه قبری

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

گرک دین اولماسا ، دونیانی آتماق

شرف ،عزتلی بیر دونیا یاراتماق

سعادت دیر حسین قربانلاری تک

شهادتله لقاء اللهه چاتماق

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

مسلمان صف چکیب دعوایه گلسین

چاغیر عباسی تاسوعایه گلسین

قیزی زینب أوزی صاحب عزادیر

چاغیر زهرانی عاشورایه گلسین

( بوگون کرب بلا ویران اولوب دیر )

(حسین أوز قانینا غلطان اولوب دیر )

آنا ! اوغلون شهید اولدی مبارک

شهادتله سعید اولدی ، مبارک

امید جنتین تاپدین ، دا سندن

جهنم ناامید اولدی ، مبارک

( بئله طوی کیم گؤروب دنیاده قاسم )

( طویی یاسه دؤنن شهزاده قاسم )


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نه ظریف بیر گلیــــــن عزیزه سنی

منه لایق تــــــــاری یــــاراتمیشدی !

بیر ظریف روحه بیر ظریف جسمی

ازدواج قدرتیـــــــــله قـــــاتمیشدی !!!

عشقیمین بولبولی سنی دوتموش

هرنه دونیـاده گول وار ، آتمیشدی

سانکی دوستاق ایکن من آزاددیم

ائله عشقون منی یاهـــاتمیشدی !

سؤیدوگیم سانکی هم نفس اولالی

قفسیمدن منی چیخـــارتمیشدی

جنّت ائتمیــش منیم جهنّمی می

یانماسین یاخماسین آزاتمیشدی

قــــاراگون قارقاسی قونـاندا منیم

آغ گونوم وارســـادا قــاراتمیشدی

آدی بـــــاتمیش اجل گلنده بیـــزه

من آییم چیخدی گونده باتمیشدی

سارالیب گون شافاخدا قان چناغین

قورخودان تیتره ییب جالاتمیشدی

قارا بایگوش چـالاندا آغ قوشومی

زعفران تک منی ســـاراتمیشدی

کور قضــــا ئوز یولـــون گئدن وقته

چـــاره نین یوللارین داراتمیشدی

نه قدر اوغدوم آچمــادین گؤزیوی

گؤز سکوت ابدله یـــــــاتمیشدی

او آلا گؤز اویـــــانمادی کی منیم

بختیمی مین کره اویـــاتمیشدی

داهــــا کیپریکلرون اولـــوب نشتر

یارامین کؤزمه سین قاناتمیشدی

سن نه یاخشی ائشیتمدون بالالار

آنا وای ناله سین اوجــاتمیشدی

سنی وئردیم بهشت زهــــــرایه

منه مولا الیـــــن اوزاتمیــــشدی

اورگی دوغرانان آنـان مه له دی

دونیـــــا زهرین اونا یالاتمیشدی

سن باهار ائتدیگون چمنده خزان

هرنه گول غونچه وار سوزاتمیشدی

نه یامان یئرده کؤچدی کروانیمیز ؟

نه یئیین یوک یاپین دا چاتمیشدی

قیرخا سن یئتمه دون جاوان گئتدون

من گئدیدیم کی یئتدیم آتمیشدی

قوجا وقتیمده بو قـــــارا بختیـــم

منی قول تک بلایه ساتمیشدی !!!


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بیر اوشاقلیقدا خوش اولدوم اودا یئر گؤی قاچاراق

قوش کیمی داغلار اوچوب ، یئل کیمی باغلار گئچدی

صونرا بیردن قاطار آلتیندا قالیب ، اوستومدن

دئیة بیللم نه قدر سئل کیمی داغلار گئچدی

اورة گیمدن خبر آلسان : نئجه گئچدی عؤمرون ؟ »

گؤز یاشیملا یازاجاق من گونوم آغلار گئچدی »


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای صفاسین اونودمایان قافقاز

گلمیشم ذوق آلام مراقیندان

غیرتی جوشغون اولمایان نه بیلیر

کی نه لر چکمیشم فراقیندان

اوخوروق بیز سیزین ترانه لری

یادگار عمرلردن ایللردن

باکینین سوز-سویی حکایه لری

دوشمز ایللر دویونجا دیللردن

سازیمین غملی سیملرینده منیم

باکی نین باشقا بیر ترانه سی وار

سینه مین دار خرابه سینده درین

بو جواهرلرین خزانه سی وار

سن کیمی قارداش اوز قارینداشینی

آتماییب اوزگه کیمسه توتمایاجاق

قوجا تبریزده یوزمین ایل کچسه

باکی قارداشلارین اونوتمایاجاق

گلمیشیک دوغما یوردوموز باکیا

قوی بو تاریخده افتخار اولسون

شهریارداندا بو افقلرده

بو سینیق نغمه یادگار اولسون


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ایسلام اویاتدی خالق باشین قاوزایان قاچیر

شیطان باجارمادی کی , یاتانلار اویانماسین

هر رنگی آت , فقط بویان الله بویاغینا

هر آلدادان بویاقلارا قلبین بویانماسین

خالقین گؤزون اویاردی شاهین میر غضبلری

قوی بیر اویولسون اوز گؤزو تا گؤز اویانماسین

تبلیغ او پایده گرک اولسون کی موددی

بیر نقطه سینده ضعفینه بارماق قویانماسین

الفازی مؤحکم ائتملی معنانی چوخ لطیف

سؤزلر گرک سوغاندیسا , هر کس سویانماسین

.

اما زحمت ایله هوشلانان اولسا , اویانماسین

آغزیندا دادلی سؤزلریوی سن ده (شهریار)

ائیله پیشیر کی , خالق دادیندان دویانماسین


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بار الاها سن بیزه وئر بو شیاطین دن نجات

اینسانین نسلین کسیب ، وئر اینسه بو جین دن نجات

بیزدن آنجاق بیر قالیرسا ، شیطان آرتیب مین دوغوب

هانسی رؤیا ده گؤروم من ، بیر تاپا مین دن نجات

بئش مین ایلدیر بو سلاطینه گرفتار اولموشوق

دین ده گلدی ، تاپمادیق بیز بو سلاطین دن نجات

بیر یالانچی دین ده اولموش شیطانین بیر مهره سی

دوغرو بیر دین وئر بیزه وئر بو یالان دین دن نجات

هر دعا شیطان ائدیر ، دنیا اونا آمین دئییر

قوی دعا قالسین ، بیزه سن وئر بو آمین دن نجات

ارسینی تندیرلرین گوشویلاریندا اویناییر

کیمدی بو گودوشلارا وئرسین بو ارسیندن نجات

یا کرم قیل ، کینلی شیطانین الیندن آل بیزی

یا کی شیطانین اؤزون وئر بیرجه بو کین دن نجات

اؤلدورور خلقی ، سورا ختمین توتوب یاسین اوخور

بار الاها خلقه وئر بو حوققا یاسین دن نجات

دینه قارشی ( بابکی – افشینی ) بیر دکان ائدیب

بارالاها دینه ، بو بابکدن ، افشین دن نجات

( ویس و رامین ) تک بیزی رسوای خاص و عام ائدیب

ویس ده اولساق ، بیزه یارب بو رامین دن نجات

شوروی دن ده نجات اومدوق کی بیر خئیر اولمادی

اولماسا چای صاندیقیندا قوی گله چین دن نجات

من تویوق تک ، اؤز نینیمده دوستاغام ایللر بویو

بیر خوروز یوللا تاپام من بلکی بو نین دن نجات

شهریارین » دا عزیزیم بیر توتارلی آهی وار

دشمنی اهریمن اولسون ، تاپماز آهین دن نجات

بار خدایا تو ما را از چنگ این شیاطین نجات بده

نسل انسان را بریده : انسان را از چنگ این جن نجات بده

از ما اگر یکی می ماند ، شیطان هزار می زاید و اضافه می شود

در کدام رویا می توانم ببینم ، که یک از چنک هزار نجات یابد

پنج هزار سال است که گرفتار این سلاطین شده ایم

دین هم آمد ، از چنگ سلاطین نجات پیدا نکردیم

یک دین دروغین هم یکی از مهره های شیطان شده است

دینی حقیقی به ما بده ، ما را از این دین دروغین نجات بده

هر دعائی که شیطان می کند ، دنیا آمین می گوید

بگذار دعا بماند ، تو به ما را از چنگ آمین نجات بده

کارد ( تنورشان ) داخل کوزه شان می رقصد

کیست که این کوزه ها را از چنگ کارد تنور نجات دهد

یا کرم کن ، از چنگ شیطان کینه توز نجاتمان بده

یا که خود شیطان را از چنگ این کین نجات بده

مردم را می کشد ، سپس برایش ختم گرفته و یاسین می خواند

بار خدایا خلق را از چنگ این یاسین و حقه نجات بده

در مقابل دین ( بابک و افشین ) را بهانه قرار داده

بار خدایا دین را ، از چنگ ( بهانه ) بابک و افشین نجات بده

مانند ( ویس و رامین ) ما را رسوای خاص و عام کرده است

ویس هم باشیم ، یارب ما را از چنگ رامین نجات بده

امید نجات از شوروی داشتیم که خیری ندیدیم

یکباره بگذار در صندوقچه چای از کشور چین نجات بیاید

من مانند مرغی ، سالهاست که در لانه خود زندانیم

خروسی بفرست تا بلکه از این زندان نجات یابم

عزیز من شهریار » هم آهی پر اثر دارد

دشمنش اهریمن هم باشد نمی تواند از آه او نجات یابد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ایتیمیز قورد اولالی، بیزده قاییتدیق قویون اولدوق

ایت ایله قول- بویون اولدوق

ایت الیندن قاییدیب، قوردادا بیرزاد بویون اولدوق

ایت ایله قول- بویون اولدوق

قوردوموز دیشلرینی هی قارا داشلاردا ایتیلتدی

قویونون دا ایشی بیتدی

سون، سوخولدی سورویه، بیر سورونی سؤکدی- داغیتدی

اکیلیب، ایت گئدیب ایتدی

بیزده باخدیق ایت ایله قورد آراسیندا اویون اولدوق

ایت ایله قول- بویون اولدوق


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آینایا باخاندا گؤردوم ، ساققالیما دن دوشوبدی

من کی چوخ قوجالمامیشام ، بیلمیرم ندن دوشوبدی

هنر اولسا روح جواندیر ، هله – هله دوشگون اولماز

اونداکی گؤردون دوشوبسه ن ، بو نفیر بدن دوشوبدی

اورایا کی سن گئدیرسن ، قویولار آچیبدی آغزین

شیطانین توری یاماندیر ، هر گلیب گئدن دوشوبدی

نه قدیر باشین سلامت ، ال – آیاقدا باشسیز اولماز

آیاغا دمیر دوشه نده ، باشووا چدن دوشوبدی

قویودان که خلقه قازدین ، چیخا بیلمه سن سلامتپ

آدام اینجیدن بلایه ، آدام اینجیدن دوشوبدی

چابالیر اورک سینه مده ، باشی کسیلمیش تویوق تک

پیلله نی چیخاندا گؤردوم ، سینه نفه دن دوشوبدی

سئرچه دن سیچاندان آرتیق ، توری بیز قوراندا دوشمز

آمما شئر تورون قوراندا ، فیل یا کرگدن دوشوبدی

شهریار » عدندن آیری ، مرواری یئتیم قالاندا

یمن جنوبی دن ده ، باخاسان عدن دوشوبدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گوزوم آیدین، گورورم سوگلی قارداشلاریمی

باسمیشام باغریما ئوز دوغما قارینداشلاریمی

آچمیشام قوللاری خلقیمه اوزوک حلقه سی تک

سالمیشام حلقه یه قیمتلی اوزوک قاشلاریمی

فلکین چرخینی سیندیرمیشام اول داشدا

اته گیمده هله ده ساخلامیشام داشلاریمی

آچمیشام قرنمیزین باغلی قالان یوللارینی

تاپمیشام یوز سنه غربتده کی یولداشلاریمی

بو سلیمان دی یانیمدا، گوره سن من اینانیم؟

گاه آچیپ گاه قییرام گوزلریمی، قاشلاریمی

ییغیشین شنلیک ائده ک قرنمیزین بایرامدیر

سیل گوزیمدن بو یوز ایلدن بری گوز یاشلاریمی

یوز باشیم اولسادا، اولسون، یوخ اوزومده قیریشیم

جوانام، کیم نه بیلیر گیزله دیرم یاشلاریمی

قوچی قربانلاریمی کسدی وطن اویناشیمیز

قانیمی خیرات ائدر کن یدی بوزباشلاریمی

آنا اویناشیمی غیرت گوزی گورسه کور اولور

من نه گوزله گوره بیللم وطن اویناشلاریمی

گئده لیم قافقاز اوشاقلارینی تجلیل ائده لیم

شهریاریم، دارا ساققلاریمی، ساشلاریمی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ســـن یاریمین قاصدی سـن

ایلن ســنه چــــای دئمیشم

خـــیالینی گــــوندریب دیــــر

بسکی من آخ ، وای دئمیشم

آخ گئجه لَـــر یاتمـــــامیشام

مــن سنه لای ، لای دئمیشم

ســـن یاتالــی ، مـن گوزومه

اولـــدوزلاری ســـای دئمیشم

هــر کـــس سنه اولدوز دییه

اوزوم ســــــــــنه آی دئمیشم

سننن ســـورا ، حــــیاته من

شـیرین دئسه ، زای دئمیشم

هــر گوزلدن بیــر گـــول آلیب

ســن گـــوزه له پای دئمیشم

سنین گـــون تــک باتماغیوی

آی بـــاتـــانـــا تــــای دئمیشم

اینــدی یــایــا قــــیش دئییرم

ســـابق قیشا ، یای دئمیشم

گــاه تــوییوی یاده ســــالیب

من ده لی ، نای نای دئمیشم

ســونــــرا گئنه یاســه باتیب

آغــــلاری های های دئمیشم

عمـــره ســورن من قره گون

آخ دئــمــیشم ، وای دئمیشم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جانا گلمیشیک بیز بو جانان الیندن

که نه انس امان تاپدی نه جان الیندن

مسلمانه باخ، دین و ایمان قان آغلیر

بو دین سیز، ایمان سیز مسلمان الیندن

بو شیطاندی، بیز آدمی گویده تولار

قاچا بیلمز آدم بو شیطان الیندن

آلار اول ایمانی، سونداندا جانی

نه ایمان قالار دیبده نه جان الیندن

قاریشقا کیمی دئو نژادی قیمیلدیر

که خاتم چیخیب دیر سلیمان الیندن

بادمجان چوخی بازیلاردا کوچوکلر

دا ترپشمک اولماز بادیمجان الیندن

خوروز تک بیزی دنله ییب قورتایبدیر

چینه قالماییب نو چیکدان الیندن

پناه اولسا بیز خلقه کافر، قوی اولسون

سیخینتی دوشه ک کفره، ایمان الیندن

گئدیب چٶلده کی حیوانا یالواردیق

که گلسین، بیزی آلسین اینسان الیندن

ائله تورشادیب ایرانین عیرانین که

گٶزللر گٶزی یاشدی ایران الیندن

سالیب دیر اله، سانکی موسا عصاسین

قاچیر اژدها لر، بو ثعبان الیندن

نه سلطانلار اولوش الینده اویونجاق

نه گلسین اویونجاقلی سلطان الیندن

بئش- اوچ باش بیله ن ده قالیرسا، اوشاق تک

قاچیب گیزله نیب لر، بوخورتان الیندن

ائویم زندانیم، مٲموریم ٲوز ایچیمده

هاراقاچسین اینسان بو زندانالیندن

بیزاینسان اولاق، یا که حیوان، امان یوق

نه اینسان قوتارمیش، نه حیوان الیندن

نه دئولر که قیطانلا زنجیر له نیب لر

قنف لر قیریلمیش بو قیطان الیندن

سالیب خلقی درمان آدیلن نه درده

که درد آغلاییر بیله درمان الیندن

او بیگ خان یازیقلار نه اینسانیمیشلار

عبث آغلیاردیقاو بیگ خان الیندن

وئرردیک قدیم دیوانا عرضه، ایندی

کیمه عرضه وئرمک بو دیوان الیندن؟

نه طوفانه راست گلمیشیک بیز، مگر نوح

گله قورتارا خلقی طوفان الیندن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ایل کئچدی، باهار اولدو، خبر یوخ گولوموزدن،

گول آچمادی، قووزانمادی سس بولبولوموزدن.

بایرام گونوموز، یاسلی گؤروشلرله کئچر کن،

شادلیق نه اوماق بیز آییمیزدان ایلیمیزدن

تقویم آلابیلمم اله، گؤردوم منه تقویم،

گؤزداغ» دیکی (تقویمی) ده گئتدی الیمیزدن.

بیز باغچامیزی بئلیه بیللیک؟ داهاهیهات!

نایمید اجلین بئلداری وورموش بئلیمیزدن

(تقویمی) اولاردان دی کی، یاددان چیخابیلمز،

یاددان نئجه چیخسین، آدی دوشمور دیلیمیزدن

ائل ایچره، باشی بیریئره گاهدان اوییغاردی،

اوگئتدی، ییغینجاق دا ییغیشدی ائلیمیزدن

یولداش سپه لندی، ائله بیل سام یئلی اسدی،

سرسام دی قالان بیزلره، بوسام یئلیمیزدن

دنیا نه یامان تاپماجا دیرباش چخاران یوخ،

بیزباش تاپاق آنجاق، بوقوبول- منقلمیزدن.

(تقویمی) کیمی دوز کیشی؟ هیهات تاپیلماز،

بیر شمع دی کی، کؤچدو بیزیم محفیلیمیزدن

اوچ نازلی بالا، همسر ایله قالدیلا- باشسیز،

یانساق دا اود ال چکمیه جکدیر کولوموزدن.

بیر (کافیه) اوندان باجاری یادگار اولسون

باش یولمادا، بیرتئلدی قالان کاکیلمیزدن

ائل بیرده دئسین: سئل سارانی قاپدی قاچیرتدی»،

آغلاشدی بولودلاردا بوداشقین سئلیمیزدن

بیر مزرعه دیر (شهریار) ین عومرو، نه حاصل،

سئل، قویمورو بیرچؤپ ده قالا حاصیلیمیزدن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بیر گون آغیز قالار بوش

بیر گون دُولی داد اُولار

گون وارکی هئچ زاد اولماز

گون وارکی هر زاد اولار

بختین دورا باخارسان

یادیار قوهوم قارداشدی

آمما بختین یاتاندا

قوهوم قارداش یاد اولار

چالیش آدین گلنده

رحمت اوخونسون سنه

دونیادا سندن قالان

آخیردا بیر آد اولار

گُوردون ایشین اَگیلدی

دورما ،اَکیل،گؤزدَن ایت

دوستون گؤره ر داریخار

دوشمن گؤره ر شاد اولار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یغدی خیر و برکت سفره سین ، احسانیله گئتدی

امن - امانلیق دا یو باغلادی ، ایمانیله گئتدی

بیک - خان اولمازسا دئیه ردیک اولاجاق کندیمیز آباد

او خاراب کند ده ولاکن ، ائله بیک خانیله گئتدی

( سیلو ) دایر اولالی ، هرنه دگیرمان ییغیشدی

آمما خالص - تمیز اونلاردا ، دگیرمانیله گئتدی

مستبد سلطانی سالدوق ، کی اولا خلقیمیز آزاد

سونرا باخدیق کی آزادلیق دا او سلطانیله گئتدی

بیر ( بلی قربان ) اولوب ایندی بیزه مین بلی قربان

آمما ( خلعت وئرن ) اول بیر بلی قربانیله گئتدی

دوز مسلمانه دئییردیک ، قولاغی توکلودی بدبخت

ایندی باخ ، گؤر کی او دوزلوک ده ، مسلمانیله گئتدی

وئرمه ( صابر) دئدی ، او دولما - فسنجانی ا

آغزیمیزدان داد ، اول دولما - فسنجانیله گئتدی

دئدی انسانیمیز آزدیر ، هامی انسان گرک اولسون

آمما انسانلیقیمیزدا ، او آز انسانیله گئتدی

بو قدر ( دفتر ) و ( استاد) له ، بیر حقه چاتان یوخ

حق وئرنلر ( پیتیگی ) میزا قلمدان یله گئتدی

بیزه بیر دین قالا بیلمیشدی میراث ، بیرده بو ایران

دین گئده نده دئدی : تک گئتمه رم، ایرانیله گئتدی

ایسته دیک قانلا یوواق اؤلکه میزین لکه سین ، آمما

اؤلکه میز خالص اؤزی لکه اولوب قانیله گئتدی

یورقانی اوغری قاپاندا ، دئدی ملانصرالدین

نیله سین چیلپاغیدی ، اوغرو دا یورقانیله گئتدی

هاوا انسانمی بوغور باش - باشا گاز کربنیک اولموش

یئل ده اسمیر ، ائله بیر ، یئل ده سلیمانیله گئتدی

سو ، کرج دن کلور ایله گلی بو پاسلی دمیردن

گؤره سن شاه سوی تک چشمه نه عنوانیله گئتدی؟

ترکی اولموش قدغن ، دیوانیمیزدان دا خبر یوخ

شهریارین دیلی ده وای دئیه ، دیوانیله گئتدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا

جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟

سن اللینی کئچیب یاشین ، من بیر اوتوز یاشیندا قیز

سؤیله گؤروم اوتوز یاشین نه نیسبتی اللی یاشا ؟

سن یئره قویدون باشیوی من باشیما نه داش سالیم ؟

بلکه من آرتیق یاشادیم نئیله مه لی ؟ دئدیم یاشا

بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟

بؤرکو باشا قویان گرک بؤره ده بیر یاراشا

بیرده کبین کسیلمه میش سن منه بیر سؤز دئمه دین

یوخسا جهازیمدا گرک گلئیدی بیر حوققا ماشا

دئدیم : قضا گلیب تاپیب ، بیر ایشیدی اولوب کئچیب

قوربانام اول آلا گؤزه ، حئیرانان اول قلم قاشا

منکی اؤزومده بیر گوناه گؤرمه ییرم ، چاره ندیر ؟

پیس بشرین قایداسی دیر ، یاخشی نی گؤرسه دولاشا

دوستا مروت ائتمه لی دوشمه نیله کئچینمه لی

قایدا بودیر ، حئیف دئگیل بشر یولون آشیب چاشا ؟

من ده سنین دای اوغلونام سن ده منیم بی بیم قیزی

گؤنول باخیرسا گونه شه ، گؤزده گرک بیر قاماشا

ایندی بیزیم مارال کیمی ، اوچ بالامیز واردی ، گرک

آتا – آنا ساواشسادا ، بونلارا خاطیر باریشا

هر کیشی یه عیالی دا ، اؤز جانی تک هؤروکلنیب

هدیه ده اولماز ائله سین عیالی قارداش قارداشا

بو دونیا بیر یول کیمی دیر ، بیز آخرت مسافیری

کجاوه ده هاماش گرک اؤز هاماشینان یاناشا

آخیرتی اولانلارین ، دونیاسی غم سیز اولمویوب

سئل دی گله ر آخار کئچر ، آمما گرک آشیب – داشا

مثل دی : یئر کی برک اولور ، اؤکوز اؤکوزدن اینجییور »

هی دارتیلیر ایپین قیرا ، یولداشیلا بیر ساواشا

بیزیم ده روزیگاریمیز یامان دی ، بیزده عیب یوخ

بلکه وظیفه دیر بشر قونشولاریلان قونوشا

حق حیات یوخ داها بیزلره ، چوخ بؤیوک باشی

زندانیمیزدا حققیمیز ، بیر باجا تاپساق ، تاماشا

آمما اونون شماتتی آللاها خوش گلمیوبن

گئتدی منیم حیاتیمی ووردی داشا چیخدی باشا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برق اولمادی ” قیزیم گئجه یاندیردی لاله نی

پروانه نین ” اودم ده باخیر دیم اداسینه

گؤردوم طواف کعبه ده یاندیقجا یالواریر

سؤیلور : دؤزوم نه قدر بو عشقین جفاسینه ؟

یا بو حجاب شیشه نی قالدیرکی صاورولوم

یا سوندوروب بو فتنه نی ” باتما عزاسینه !

باخدیم کی شمع سؤیله دی : ای عشقه مدعی !

عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه ؟

بیر یار مه لقادی بیزی بئیله یاندیران

صبر ائیله یاندیران دا چاتار اؤز جزاسینه

اما بو عشقی آتشی عرشیدی ” جاندادیر

قوی یاندیریب خودینی یئتیرسین خداسینه


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

قیشین قره قئییدی آلیب منیم جانیمی

خورتدان دئییب قوجالیق ، کسیب منیم یانیمی

بو سیگاردا زه لی تک ، دوشوب منیم جانیما

دوداق - دوداقه قویوب ، سورور منیم قانیمی

سازاق سازین قوراراق ، قولاقدی سانکی بورور

چکیبدی ایپلیگیمی ، قیریبدی قئیطانیمی

یئنه قیشین قوشونی ، پائیز مارشین چالاراق

کردیمده وارسا بیچیر ، لاله می ریحانیمی

اوشودوم ها اوشودوم، دئییر منیم دردیمی

کورسو تووین ایتیریب ، آختاریر درمانیمی

پاییزلامیش زمی یم، وریان منه نه گرک

دؤنرگه دؤندره جک ، دؤندیکجه وریانیمی

قوی چالخاسین بیزی بو ، زمانه ئهره کیمی

منیم سودوم چورویوب ، تورشاتسین آیرانیمی

هنر دیلین قلمین ایشدن سالان منی ده

ایشدن سالیب ایتیریب پاک ادیمی سانیمی

حیدربابا یولی تک ، یول باغلانیب اوزومه

آوچی فلک آولاییب سررویله جئیرانیمی

نازلی یاریم گئده لی ، سؤنوب منیم چیراغیم

خان وارسادا نه کاری ، ائوین کی یوخ خانیمی

مریم کؤچوب گئدیبن شهرزادینم دا گئدیر

فلک الیمدن آلیر ، درریمی مرجانیمی

یئتیم تک اوز - گؤزومی نیبت باسیب باساجاق

یامان قاریشدیریاجاق ، سلقه می ، سهمانیمی

نه دیز وار کی سورونوم، نه اوز وارکی قاییدیم

نه یوک قالیب نه یابی ، سویوبلا کروانیمی

ائلدن منی قئوجالیق ، آزقین سالیب ، سالاجاق

ایتیردی تبریزیم ، اودوزدو تهرانیمی

بیزیم ده چایخانامیز ، چای تؤکررک قوناغا

دولدوردی زردآب ایله ، منیم ده فنجانیمی

قلیانلا شهریاریم غمی قالدیر باقالیم

من ده خورولدادیرام ، غم باسدی قلیانیمی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی

مخواه از درخت جهان سایبانی

سبکدانه در مزرع خود بیفشان

گر این برزگر میکند سرگرانی

چو کار آگهان کار بایست کردن

چه رسم و رهی بهتر از کاردانی

زمانه به گنج تو تا چشم دارد

نیاموزدت شیوهٔ پاسبانی

سیاه و سفیدند اوراق هستی

یکی انده و آن یکی شادمانی

همه صید صیاد چرخیم روزی

برای که این دام میگسترانی

ندوزد قبای تو این سفله درزی

بگرداندت سر به چیره زبانی

چو شاگردی مکتب دیو کردی

ببایست لوح و کتابش بخوانی

همه دیدنیها و دانستنیها

ببین و بدان تا که روزی بدانی

چرا توبهٔ گرگ را میپذیری

چرا تحفهٔ دیو را میستانی

چو نیروی بازوت هست، ای توانا

بدرماندگان رحم کن تا توانی

درین نیلگون نامه، ثبت است با هم

حساب توانائی و ناتوانی

جوانا، بروز جوانی ز پیری

بیندیش، کز پیر ناید جوانی

روانی که ایزد ترا رایگان داد

بگیرد یکی روز هم رایگانی

چو کار تو ز امروز ماند بفردا

چه کاری کنی چون بفردا نمانی

غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز

بخیره نکردند با هم تبانی

بد ز تو باز دهر این کبوتر

گرش پر ببندی و گر برپرانی

بود خوابهای تو بیگاه و سنگین

بود حمله‌های قضا ناگهانی

زیان را تو برداشتی، سود را چرخ

شگفتی است این گونه بازارگانی

تو خود میروی از پی نفس گمراه

بدین ورطه خود را تو خود میکشانی

ندارد ز کس رهزن آز پروا

ز بام افتد، گرش از در برانی

چه میی از فرصت کار و کوشش

تو خود نیز کالای جهانی

ترازوی کار تو شد چرخ اخضر

ز کردارها گه سبک، گه گرانی

بتدبیر، مار هوی را فسونی

به تمییز، تیغ خرد را فسانی

بسی عیبهای تو پوشیده ماند

اگر پردهٔ جهل را بردرانی

ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن

ز گردابها خویش را وارهانی

همی گرگ ایام بر تو بخندد

که چون بره، این گرگ میپرورانی

میان تو و نیستی جز دمی نیست

بسیجی کن اکنون که خود در میانی

ز روز نخستین همین بود گیتی

تو نیز از نخست آنچه بودی همانی

به سرچشمهٔ جان، شکسته سبوئی

به میخانهٔ تن، ز دردی کشانی

بدوک وجود آنچنان کار میکن

که سر رشتهٔ عقل را نگسلانی

دفینه است عقل و تو گنجور عاقل

سفینه است عمر و تواش بادبانی

بصد چشم می‌بیندت چرخ گردان

مپندار کاز چشم گیتی نهانی

درین دائره هر چه هستی پدیدی

درین آینه هر که هستی عیانی

تو چون ذره این باد را در کمندی

تو چو صعوه این مار را در دهانی

شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم

که بشنیدهٔ خویش را بشنوانی

ترا سفره آماده و دیو ناهار

بر این سفره بنگر کرا مینشانی

از آن روز برنان گرمی رسیدی

که گر ناشتائیست نانش رسانی

زمانه بسی بیشتر از تو داند

چه خوش میکنی دل که بسیار دانی

کشد کام و ناکام، چرخت بمیدان

کشد گر جبانی و گر پهلوانی

کمان سپهرت بیندازد آخر

تو مانند تیری که اندر کمانی

مه و سال چون کاروانیست خامش

تو یکچند همراه این کاروانی

حکایت کند رشتهٔ کارگاهت

اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی

هنرها گهرهای پاک وجودند

تو یکروز بحری و یکروز کانی

نکو خانه‌ای ساختی ای کبوتر

ندیدی که با باز هم آشیانی

بما جهل زان کرد دستان که هرگز

نکردیم با عقل همداستانی

برآنست دیو هوی تا بسوزی

تو نیز از سیه روزگاری برآنی

در این باغ دلکش که گیتیش نامست

قضا و قدر میکند باغبانی

بگار، گل یک نفس بود مهمان

فلک زود رنجید از میزبانی

بیا تا خرامیم سوی گلستان

بنظارهٔ دولت بوستانی

سحر ابر آذاری آمد ز دریا

بطرف چمن کرد گوهر فشانی

زمین از صفای ریاحین الوان

زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی

نهاده بسر نرگس از زر کلاهی

ببر کرده پیراهن پرنیانی

ازین کوچکه کوچ بایست کردن

که کردست بر روی پل زندگانی

قفس بشکن ای روح، پرواز میکن

چرا پایبند اندرین خاکدانی

همائی تو و سدره‌ات آشیانست

مکن خیره بر کرکسان میهمانی

دلیران گرفتند اقطار عالم

بشمشیر هندی و تیغ یمانی

از آن نامداران و گردنفرازان

نشانی نماندست جز بی نشانی

ببین تا چه کردست گردون گردان

به جمشید و طهمورث باستانی

گشوده دهان طاق کسری و گوید

چه شد تاج و تخت انوشیروانی

چنین است رسم و ره دهر، پروین

بدینگونه شد گردش آسمانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اگر روی طلب زائینهٔ معنی نگردانی

فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی

هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان

طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی

یکی دیوار ناستوار بی پایه‌ست خود کامی

اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی

درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا

ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی

به چشم از معرفت نوری بیفزای، ار نه بیچشمی

به جان از فضل و دانش جامه‌ای پوش، ار نه بیجانی

بکس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی

بدوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی

قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی

گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی

مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی

چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی

به نرد زندگانی مهره‌های وقت و فرصت را

همه یکباره میبازی، نه میپرسی، نه میدانی

ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی‌آید

که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی

از آنرو میپذیری ژاژخائیهای شیطان را

که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمیخوانی

مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت

بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی

چه زنگی میتوان از دل ستردن با سیه رائی

چه کاری میتوان از پیش بردن با تن آسانی

درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان

سمند خویش را هر جا که میخواهند میرانی

مزن جز خیمهٔ علم و هنر، تا سربرافرازی

مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی

زبد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن

بسی زیبنده‌تر بود از قبای ننگ، عریانی

همی کندی در و دیوار بام قلعهٔ جان را

یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی

ز خود بینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی

ز نادانی در افتادی درین آتش، ز نادانی

چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی

چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی

چه میبافی پرند و پرنیان در دوک نخ ریسی

چه میخواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گار

تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی

چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی

چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی

چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی

چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی

چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیرهٔ هستی

تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی

تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی

تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی

بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده

سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی

چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی

چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی

خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری

خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی

بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی

به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی

تو اندر دکهٔ دانش خریداری و دلالی

تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی

مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین

درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی

همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی

همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی

چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی

رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی

چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا

تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی

عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی

خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی

ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد

چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی

نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسهٔ آزی

نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی

بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری

بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی

تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان

از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی

جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی

جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی

پلنگ اندر چرا خور، یوز در ره، گرگ در آغل

تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی

قماش خود ندانم با چه تار و پود میبافی

نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی

برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش

ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی

ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی

ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی

روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی

تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی

بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی

گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی

ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت

سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی

چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را

چرا مستی کنی و هوشیارانرا بخندانی

بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی

بغیر از کوچهٔ توفیق، در هر کو بجولانی

بصحرای وجود اندر، بود صد چشمهٔ حیوان

گناه کیست چون هرگز نمینوشی و عطشانی

برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی

مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی

همی اهریمنان را بدسرشت و پست مینامی

تو با این بد سگالیها کجا بهتر ازیشانی

ندیدی لاشه‌های مطبخ خونین شهرت را

اگر دیدی، چرا بر سفره‌اش هر روز مهمانی

نکو کارت چرا دانند، بدرای و بداندیشی

سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی

بتیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی

برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی

دبیری و دبیر بی کتاب و خط و املائی

هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی

کجا با تند باد زندگی دانی در افتادن

تو مسکین کاز نسیم اندکی چون بید لرزانی

درین گار نتوانی نشستن جاودان، پروین

همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

سالها کرده تباهی و هوسرانی

ایام گرفتست گریبانت

بس کن ای بیخودی و سربگریبانی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

نتوانند زدن لاف سلیمانی

تا بکی کودنی و مستی و خودرائی

تا بکی کودکی و بازی و نادانی

تو درین خاک سیه زر دل افروزی

تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

که بخندند چو بینند که گریانی

عقل آموخت بهر کارگری کاری

او چو استاد شد و ما چو دبستانی

خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

که برد بار تو امروز که مسکینی

که ترا نان دهد امروز که بی نانی

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

تا ببینند که از کرده پشیمانی

گهریهای حقیقت گهر خود را

نفروشند بدین هیچی و ارزانی

دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه

دامهائی که نهادند به پنهانی

حیوان گشتن و تن پروری آسانست

روح پرورده کن از لقمهٔ

با خرد جان خود آن به که بیارائی

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

آدمی را نبرد دیو به مهمانی

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

به گمان تو که در حلقهٔ یارانی

تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی

خانگی باشد اگر ، بصد تدبیر

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

برو از ماه فراگیر دل افروزی

برو از مهره بیاموز درخشانی

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

گر که همصحبت تو دیو نبودستی

ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی

صفتی جوی که گویند نکوکاری

سخنی گوی که گویند سخندانی

بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

دهر دریا و تو چون موسی عمرانی

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

گر بترسی، نتوانی که بترسانی

بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی

گر توانی، به دلی توش و توانی ده

که مبادا رسد آنروز که نتوانی

خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

مشتریهاست برای گهر کانی

گر چه یونان وطن بس حکما بودست

نیست آگاه ز حکمت همه یونانی

کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

بر درش می‌نبود حاجت دربانی

زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی

کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی

رهزنی میکنی و در ره ایمانی

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

گاه از رنگرزان خم تزویری

گاه بر پشت خر وسوسه پالانی

تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی

گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی

دود آهست بنائی که تو میسازی

چاه راهست کتابی که تو میخوانی

دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

چو نهالیست روان و تو کشاورزی

چو جهانیست وجود و تو جهانبانی

تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی

تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

تو درین قصر، چو آراسته ایوانی

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی

تو رسیدن نتوانی بسبکباران

که برفتار نه مانندهٔ ایشانی

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

مگر امروز که در کشور امکانی

عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

آخر کار شکار دی و آبانی

هوشیاری و شب و روز بمیخانه

همدم درد کشان همسر مستانی

همچو برزیگر آفت زده محصولی

همچو رزم آور و غارت شده خفتانی

مار در لانه، ولی مور بافسونی

گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

نامجوینده‌تر از رستم دستانی

روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

شام در خلوت آلودهٔ دیوانی

دست مسکین نگرفتی و توانائی

میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

روشنست این که برنجی چو برنجانی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سود خود را چه شماری که زیانکاری

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

چیست این جیفه که چون جانش خریداری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند

که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی

دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

که همیشه ز کمی خاسته بسیاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گردون نرهد ز تند رفتاری

گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

از گرگ چه آمدست جز گرگی

وز مار چه خاستست جز ماری

بس بی بصری، اگر چه بینائی

بس بیخبری، اگر چه هشیاری

تو غافلی و سپهر گردان را

فارغ ز فسون و فتنه پنداری

تو گندم آسیای گردونی

گر یکمن و گر هزار خرواری

معماری عقل چون نپذرفتی

در ملک تو جهل کرد معماری

سوداگر در شاهوارستی

خر مهره چرا کنی خریداری

زنهار، مخواه از جهان زنهار

کاین سفله بکس نداد زنهاری

پرگار زمانه بر تو میگردد

چون نقطه تو در حصار پرگاری

یکچند شوی بخواب چون مستان

ناگه برسد زمان بیداری

آید گه در گذشتنت ناچار

خود بگذری، آنچه هست بگذاری

رفتند بچابکی سبکباران

زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کردار بد تو گشت ز نگارش

آیینه دل نبود زنگاری

از لقمهٔ تن بکاه تا روزی

بر آتش آز دیگ مگذاری

بشناس زیان ز سود، تا وقتی

سرمایه بدست نسپاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تو بلند آوازه بودی، ای روان

با تن دون یار گشتی دون شدی

صحبت تن تا توانست از تو کاست

تو چنان پنداشتی کافزون شدی

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن

دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

جای افسون کردن مار هوی

زین فسونسازی تو خود افسون شدی

اندرون دل چو روشن شد ز تو

شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

آخر کارت بید آسمان

این کلاغ را صابون شدی

با همه کار آگهی و زیر کی

اندرین سوداگری مغبون شدی

درس آز آموختی و ره زدی

وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نور نور بودی، نار پندارت بکشت

پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

گنج امکانی و دل گنجور تست

در تن ویرانه زان مدفون شدی

ملک آزادی چه نقصانت رساند

کامدی در حصن تن مسجون شدی

هر چه بود آئینه روی تو بود

نقش خود را دیدی و مفتون شدی

زورقی بودی بدریای وجود

که ز طوفان قضا وارون شدی

ای دل خرد، از درشتیهای دهر

بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

زندگی خواب و خیالی بیش نیست

بی سبب از اندهش محزون شدی

کنده شد بنیادها ز امواج تو

جویباری بودی و جیحون شدی

بی خریدار است اشک، ای کان چشم

خیره زین گوهر چرا مشحون شدی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر

مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

که می روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون

زشتروئی چه کند آینهٔ گردون

نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام

وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون

تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی

چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون

گهری کاز صدف آز و هوی بردی

شبهی بود که کردی چو گهر مخزون

چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت

چند ای گنج بخاک سیهی مدفون

کرد ای طائر وحشی که چنین رامت

چون بکنج قفس افکند قضایت، چون

بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه

که چه تابنده گهر بود در آن مکنون

مچر آزاده که گرگست درین مکمن

مخور آسوده که زهرست درین معجون

چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت

چه شدی خیره برین منظر بوقلمون

بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی

کرد سوداگر ایام ترا مغبون

پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت

به چه کار آیدت این قد خوش موزون

شبروان فلک از پای در آرندت

از گلیم خود اگر پای نهی بیرون

بر حذر باش ازین اژدر بی پروا

که نیندیشد از افسونگر و از افسون

دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم

چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون

رفت میباید و زین آمدن و رفتن

نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون

توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل

شمعی افروز که بس تیره بود هامون

تو چنین گمره و یاران همه در مقصد

تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون

عامل سودگر نفس مکن خود را

تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون

آنچه مقسوم شد از کار گه قسمت

دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون

دی و فردات خیالست و هوس، پروین

اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دگر باره شد از تاراج بهمن

تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

پریرویان ز طرف مرغزاران

همه یکباره بر چیدند دامن

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای

که هنگام جدل شمشیر قارن

ز بس گردید هر دم تیره ابری

حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن

هوا مسموم شد چون نیش کژدم

جهان تاریک شد چون چاه بیژن

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم

شقایق در غم گل کرد شیون

سترده شد فروغ روی نسرین

پریشان گشت چین زلف سوسن

بباغ افتاد عالم سوز برقی

بیکدم باغبان را سوخت خرمن

خسک در خانهٔ گل جست راحت

زغن در جای بلبل کرد مسکن

بسختی گشت همچون سنگ خارا

بباغ آن فرش همچون خزاد کن

سیه بادی چو پر آفت سمومی

گرفت اندر چمن ناگه وزیدن

به بیباکی بسان مردم مست

به بدکاری بکردار هریمن

شهان را تاج زر بربود از سر

بتان را پیرهن بدرید بر تن

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا

تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن

ز پای افکند بس سرو سهی را

بیک نیرو چو دیو مردم افکن

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی

بپرتابید چون سنگ فلاخن

کسی بر خیره جز گردون گردان

نشد با دوستدار خویش دشمن

به پستی کشت بس همت بلندان

چنان اسفندیار و چون تهمتن

نمود آنقدر خون اندر دل کوه

که تا یاقوت شد سنگی به معدن

در آغوش ز می بنهفت بسیار

سر و بازو و چشم و دست و گردن

در این ناوردگاه آن به که پوشی

ز دانش مغفر و از صبر جوشن

چگونه بر من و تو رام گردد

چو رام کس نگشت این چرخ توسن

مرو فارغ که نبود رفتگان را

دگر باره امید بازگشتن

مشو دلبستهٔ هستی که دوران

هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

بغیر از گلشن تحقیق، پروین

چه باغی از خزان بودست ایمن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تو شد این زمانهٔ ریمن

آن به که نگردیش به پیرامن

گر برتریت دهد فروتن شو

ور ایمنیت دهد مشو ایمن

کشته است هماره خنجر گیتی

نه دوست شناختست نه دشمن

امروز گذشت و بگذرد فردا

دی رفته و رفتنی بود بهمن

بی نیش، عسل که خورد ازین کندو

بی خار، که چید گل ازین گلشن

این بیهنر آسیای گردنده

سائیده هزارها سر و گردن

ایام بود چو شبروی چابک

یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

ما را ببرند بی گمان روزی

زین کهنه سرای بی در و روزن

روغن بچراغ جان ز علم افزای

کم نور بود چراغ کم روغن

از گندم و کاه خویش آگه باش

تو خرمنی و سپهر پرویزن

خواهی که نه تلخ باشدت حاصل

در مزرعه تخم تلخ مپراکن

هنگام زراعت آنچه کشتستی

آنت برسد بموسم خرمن

گر سوی تو دیو نفس ره یابد

تاریک نمایدت دل روشن

بی شبهه فرشته اهرمن گردد

چندی چو شود رفیق اهریمن

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

زین بیش چه میتوان خرید از من

زین باغ که باغبانیش کردی

جز خار ترا چه ماند در دامن

مرغان ترا همی کشد رو به

همیان ترا همی برد رهزن

تا پای بود، راه ادب میرو

تا دست بود، در هنر میزن

یک جامه بخر که روح را شاید

بس دیبه خریدی و خز ادکن

مرجان خرد ز بحر جان آورد

مینای دل از شراب عقل آکن

بی دست چه زور بود بازو را

بی گاو چه کار کرد گاو آهن

از چاه دروغ و ذل بدنامی

باید به طناب راستی رستن

باید ز سر این غرور را راندن

باید ز دل این غبار را رفتن

کس شمع نسوخت زین فروزینه

کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

خواهی که نیفکنند در دامت

دیوان وجود را به دام افکن

در دفتر نفس درسها خواندی

در مکتب مردمی شدی کودن

گر مست هنوز کورهٔ هستی

سرد از چه زنیم مشت بر آهن

جز باد نبیختیم در غربال

جز آب نکوفتیم در هاون

جان گوهر و جسم معدنست آنرا

روزی ببرند گوهر از معدن

گر کج روشی، براستی بگرای

آئینهٔ راستگوی را مشکن

از پردهٔ عنکبوت عبرت گیر

بر بام و در وجود، تاری تن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان

عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه

جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی

گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر

چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه

اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا

باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت

هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان

ای بسا خرمن امید که در یکدم

کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین

ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین

بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر

چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی

یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط

چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش

هیچ هشیار نساید بزبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی

بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین

آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهن در پیش

شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خود بین را

این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد

به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب

چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کاربری گشتی

نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت

تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم

تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بد کاری

آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل

ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره

لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد بگردش نرسی هرگز

طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش

کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو میبرد این غول بیابانی

آخر کار تو میمانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه

گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کامها تلخ شد از تلخی این حلوا

عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را

زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره

کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی

همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار

قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین

روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی

نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی

معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد

کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن

همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش

زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد ش

علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی

چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو

خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامهٔ جان تو زیور علم آراست

چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد

سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی

چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب

بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز

به یکی جامه، تن ‌ای پوشان

بینوا مرد بحسرت ز غم نانی

خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه

شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان

بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد

به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی

پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز

سنگ را با در شهوار بیک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری

بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین

هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بد منشانند زیر گنبد گردان

از بدشان چهر جان پاک بگردان

پای بسی را شکسته‌اند به نیرنگ

دست بسی را ببسته‌اند به دستان

تا خر لنگی فتاده‌است ز سستی

توسن خود را دوانده‌اند بمیدان

جز بدو نیک تو، چرخ می‌ننویسد

نیک و بد خویش را تو باش نگهبان

گر ستم از بهر خویش می‌نپسندی

عادت کژدم مگیر و پیشهٔ ثعبان

چندکنی همچو گرگ، حمله بمردم

چند دریشان همی بناخن و دندان

دامن خلق خدای را چو بسوزی

آتشت افتد به آستین و به دامان

هر چه دهی دهر را، همان دهدت باز

خواستهٔ بد نمیخرند جز ارزان

خواهی اگر راه راست: راه نکوئی

خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان

کارگران طعنه میزنند به کاهل

اهل هنر خنده میکنند به نادان

از خم صباغ روزگار برآید

هر نفسی صد هزار جامهٔ الوان

غارت عمر تو میکنند به گشتن

دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان

جز بفنا چهر جان نبینی، ازیراک

جان تو زندانیست و جسم تو زندان

عالمی و بهره‌ایت نیست ز دانش

رهروی و توشه‌ایت نیست در انبان

تیه خیالت به مقصدی نرساند

راهروان راه برده‌اند به پایان

کشتی اخلاص ما نداشت شراعی

ور نه بدریا نه موج بود و نه طوفان

کعبهٔ نیکی است دل، ببین که براهش

جز طمع و حرص چیست خار مغیلان

بندگی خود مکن که خویش پرستی

کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان

تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی

تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان

راهنمائی چه سود در ره باطل

دیبهٔ چینی چه سود در تن بیجان

نفس تو زنگی شد و سپید نگردد

صد ره اگر شوئیش بچشمهٔ حیوان

راستی از وی مجوی زانکه نروید

هیچگه از شوره‌زار لاله و ریحان

بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر

خدمت دونان مکن برای یکی نان

گنج حقیقت بجوی و پیله‌وری کن

اهل هنر باش و پوش جامهٔ خلقان

روز سعادت ز شب چگونه شناسد

آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان

دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین

از در معنی درای، نز در عنوان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا ببازار جهان سوداگریم

گاه سود و گه زیان میوریم

گر نکو بازارگانیم از چه روی

هرگز این سود و زیانرا نشمریم

جان زبون گشته است و در بند تنیم

عقل فرسوده است و در فکر سریم

روح را از ناشتائی میکشیم

سفره‌ها از بهر تن میگستریم

گر چه عقل آئینه کردار ماست

ما در آن آئینه هرگز ننگریم

گر گرانباریم، جرم چرخ چیست

بار کردار بد خود میبریم

چون سیاهی شده بضاعت دهر را

ما سیه کاریم کانرا میخریم

پند نیکان را نمیداریم گوش

اندرین فکرت کازیشان بهتریم

پهلوان اما بکنج خانه‌ایم

آتش اما در دل خاکستریم

کاردانان راه دیگر میروند

ما تبه‌کاران براه دیگریم

گرگ را نشناختستیم از شبان

در چراگاهی که عمری میچریم

بر سپهر معرفت کی بر شویم

تا بپر و بال چوبین میپریم

واعظیم اما نه بهر خویشتن

از برای دیگران بر منبریم

آگه از عیب عیان خود نه‌ایم

پرده‌های عیب مردم میدریم

سفلگیها میکند نفس زبون

ما همی این سفله را میپروریم

بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم

بگذریم از جان و از تن نگذریم

بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟

ما که مست هر خم و هر ساغریم

چونکه هر برزیگری را حاصلی است

حاصل ما چیست گر برزیگریم

چونکه باری گم شدیم اندر رهی

به که بار دیگر آن ره نسپریم

زان پراکندند اوراق کمال

تا بکوشش جمله را گرد آوریم

تا بیفشانند بر چینندمان

طوطی وقت و زمان را شکریم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه

شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

به که از مطبخ وسواس برون آئیم

تا که خود را برهانیم ز دود و دم

کاخ مکر است درین کنگره مینا

چاه مرگ است درین سیرگه خرم

ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش

تو ندیدی مگر این دامگه محکم

وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

هر کسیرا که در انگشت بود خاتم

آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی

تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

فلک آنگونه به ناورد دلیر آید

که نه از زال اثر ماند و نز رستم

نه ببخشود بموسی خلف عمران

نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

به یکی سور قرین است دو صد ماتم

تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

ز زبردستی ایام بزیر و بم

داستان گویدت از بابلیان بابل

عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

بهر روزی که گذشتست چه داری غم

زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم

گر صباحیست، مسائی رسدش از پی

ور بهاریست، خزانی بودش توام

صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی

که شبانگه بچمن گریه کند شبنم

اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین

بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر

تا مگر باز رهانند تو را زین یم

مشک حیفست که با دوده شود همسر

کبک زشتست که با زاغ شود همدم

برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم

ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

چه شوی بر صفت بید ز بادی خم

خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

نروی از پی نان بر در خال و عم

روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت

بیکی نان جوین سیر شود اشکم

جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت

به چه کار آمدت این سفله تن ملحم

خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم

مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی

بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم

ز تو در هر نفسی کاسته میگردد

غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم

بیم آنست که صراف قضا ناگه

زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم

کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن

بذل یک جوز کسی را نکند حاتم

به پری پر، که عقابان نکنندت سر

به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم

جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین

دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نخواست هیچ خردمند وام از ایام

که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام

بچشم عقل درین رهگذر تیره ببین

که گستراند قضا و قدر براه تو دام

هزار بار بلغزاندت بهر قدمی

که سخت خام فریبست روزگار و تو خام

اگر حکایت بهرام گور می‌پرسی

شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام

ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد

که شادی و غم گیتی نمیکنند دوام

ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین

ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام

از آن سبب نشدی همعنان هشیاران

که بیهشانه سپردی بدست نفس زمام

تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی

تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام

چو پای هست، چرا باز مانده‌ای از راه

چو نور هست، چرا گشته‌ای قرین ظلام

تو برج و باروی ملک وجود محکم کن

بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام

ترا که خانهٔ دل خلوت خدا بود است

چرا بمعبد شیطان کنی سجود و قیام

جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند

اگر چه توسنی، آخر ترا نماید رام

بحرص و آز مبر فرصت عزیز بسر

بجهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام

زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت

دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام

بمقصدی نرسی تا رهی نپیمائی

مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام

هر آن فروغ که از جسم تیره میطلبی

ز جان طلب که بارواح زنده‌اند اجسام

مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست

که خاص نیز بسی هست در میان عوام

به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق

ترا، نه جامهٔ نیک ترا، کنند اکرام

چو گرگ حیله‌گر اندر لباس چوپان شد

شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام

چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار

چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

ز جام علم می صاف زیرکان خوردند

هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام

بشوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم

همی بخیره به ویرانه ساختیم مقام

اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی

اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام

کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب

کدام گرسنه در سفرهٔ تو خورد طعام

چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه

چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام

بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین

مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در خانه شحنه خفته و ان بکوی و بام

ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام

گر عاقلی، چرا بردت توسن هوی

ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام

کس را نماند از تک این خنگ بادپای

پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام

در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست

کالات میبرند و تو خوابیده‌ای مدام

آنچه برده باز نیاورده هیچگاه

هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام

میکاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب

میسوزدت زمانه، بدینسان مباش خام

از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن

در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام

از بهر صید خاطر ناآزمودگان

صیاد روزگار بهر سو نهاده دام

بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب

بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام

منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است

جوشیده سالها و نپختست این طعام

بگشای گر که زنده‌دلی وقت پویه چشم

بردار گر که کارگری بهر کار گام

در تیرگی چو شب پره تا چند میپری

بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام

ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن

خونابه میچکد همی از دست انتقام

فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک

بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است

شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب

این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام

از بهر حفظ گله، شبان چون بخواب رفت

سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام

چاهت چراست جای، گرت میل برتریست

حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام

چندی ز بار گاه سلیمان برون مرو

تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام

عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز

آگه نه‌ای که چاه کدام است و ره کدام

پروین، شراب معرفت از جام علم نوش

ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ

دور از تو همرهان تو صد فرسنگ

در راه راست، کج چه روی چندین

رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ

رخسار خویش را نکنی روشن

ز آئینهٔ دل ار نزدائی زنگ

چون گلشنی است دل که در آن روید

از گلبنی هزار گل خوش رنگ

در هر رهی فتاده و گمراهی

تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ

چشم تو خفته است، از آن هر کس

زین باغ سیب میبرد و نارنگ

این روبهک به نیت طاوسی

افکنده دم خویش به خم رنگ

بازیچه‌هاست گنبد گردان را

نامی شنیده‌ای تو ازین شترنگ

در دام بسته شبرو چرخت سخت

در بر گرفته اژدر دهرت تنگ

انجام کار در فکند ما را

سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ

خار جهان چه میشکنی در چشم

بر چهره چند میفکنی آژنک

سالک بهر قدم نفتد از پا

عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

تو آدمی نگر که بدین رتبت

بیخود ز باده است و خراب از بنگ

گوهر فروش کان قضا، پروین

یک ره گهر فروخته، صد ره سنگ


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای شده شیفتهٔ گیتی و دورانش

دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش

نفس دیویست فریبنده از او بگریز

سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش

حلهٔ دل نشود اطلس و دیبایش

یارهٔ جان نشود لل و مرجانش

نامهٔ دیو تباهیست همان بهتر

که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش

گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش

داستانهاست بهر گوشه ز دستانش

مخور ای یار نه لوزینه ونه شهدش

مخر ای دوست نه کرباس ونه کتانش

نه یکی حرف متینی است در اسنادش

نه یکی سنگ درستی است بمیزانش

رنگها کرده در این خم کف رنگینش

خنده‌ها کرده بمردم لب خندانش

خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش

ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش

شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش

شد پریشانی پاکان سرو سامانش

گلهٔ نفس چو درنده پلنگانند

بر حذر باش ازین گله و چوپانش

علم، پیوند روان تو همی جوید

تو همی پاره کنی رشتهٔ پیمانش

از کمال و هنر جان، تو شوی کامل

عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش

جهل چو شب‌پره و علم چو خورشید است

نکند هیچ جز این نور، گریزانش

نشود ناخن و دندان طمع کوته

گر که هر لحظه نسائیم بسوهانش

میزبانی نکند چرخ سیه کاسه

منشین بیهده بر سفرهٔ الوانش

حلقهٔ صدق و صفا بر در دین میزن

تا که در باز کند بهر تو دربانش

دل اگر پردهٔ شک را ندرد، هرگز

نبود راه سوی درگه ایقانش

کعبه‌مان عجب شد و لاشه در آن قربان

وای و صد وای برین کعبه و قربانش

گرگ ایام نفرسود بدین پیری

هیچگه کند نشد پنجه و دندانش

نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن

شوره‌زاریست که نامند گلستانش

چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم

که بود راه سوی مسکن شیطانش

همه یغما گر و ند درین معبر

کیست آنکو نگرفتند گریبانش

راه دور است بسی ملک حقیقت را

کوش کاز پای نیفتی به بیابانش

آنکه اندر ظلمات فرو ماند

چه نصیبی بود از چشمهٔ حیوانش

دامن عمر تو ایام همی سوزد

مزن از آتش دل، دست بدامانش

ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن

ابر تیره است، بیندیش ز بارانش

شیر خواری که سپردند بدین دایه

شیر یک قطره نخوردست ز ش

شخصی از بحر سعادت گهری آورد

خفت از خستگی و داد بزاغانش

چه همی هیمه برافروزی و نان بندی

به تنوری که ندیدست کسی نانش

خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد

چه بری رنج پی وصلهٔ پالانش

گر که آبادی این دهکده میخواهی

باید آباد کنی خانهٔ دهقانش

پر این مرغ سعادت تو چنان بستی

که گرفتند و فکندند بزندانش

تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد

چه همی یاد دهی حکمت لقمانش

پست اندیشه بزرگی نکند هرگز

گر چه یک عمر دهی جای بزرگانش

اگرت آرزوی کعبه بود در دل

چه شکایت کنی از خار مغیلانش

گر چه دشوار بود کار و برومندی

همت و کارشناسی کند آسانش

سزد ار پر کند از در و گهر دامن

آنکه اندیشه نبودست ز عمانش

گهری گر نرود خود بسوی دریا

ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش

آنکه عمری پی آسایش تن کوشید

کاش یک لحظه بدل بود غم جانش

گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج

دست هرگز نتوان برد بچوگانش

وقت فرخنده درختی است، هنر میوه

شب و روز و مه و سالند چو اغصانش

روح را زیب تن سفله نیاراید

رو بیارای به پیرایهٔ عرفانش

نشود کان حقیقت ز گهر خالی

برو ای دوست گهر میطلب از کانش

بگشا قفل در باغ فضیلت را

بخور از میوهٔ شیرین فراوانش

ریم وسواس بصابون حقایق شوی

نبری فایده زین گازر و اشنانش

جهل پای تو ببندد چو بیابد دست

فرصتت هست، مده فرصت جولانش

تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست

ما ندادیم گه تجربه میدانش

بره‌ها گرگ کند مکتب خودبینی

گر بتدبیر نبندیم دبستانش

نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت

راز سر بسته و رسم و ره پنهانش

ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم

تا نپرسند ز سر گشتهٔ حیرانش

دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش

چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش

تیره‌روزیست همه روز دل افروزش

سنگریزه است همه لعل بدخشانش

آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد

نبری تا بسوی کوره و سندانش

معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود

سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش

پاسبانی نکند بنده چو ایمان را

دیو زان بنده چه د به جز ایمانش

جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون

دین گران بود، تو بفروختی ارزانش

گرگ آسود، نجستیم چو آثارش

درد افزود، نکردیم چو درمانش

سالها عقل دکان داشت بکوی ما

بهچ توشی نخریدیم ز دکانش

خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار

تا که تادیب کند گردش دورانش

طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی

که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش

دل پریشان نبد آنروز که تنها بود

کرد جمعیت نا اهل پریشانش

شیر و روباه شکاری چو بدست آرند

روبهش پوست برد، شیر خورد رانش

کشور ایمن جان خانهٔ دیوان شد

کس ندانست چه آمد به سلیمانش

نفس گه بیت نمیگفت و گهی چامه

گر نمیخواند کسی دفتر و دیوانش

روح عریان و تو هم درزی و هم نساج

جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش

لشکر عقل پی فتح تو میکوشد

چه همی کند کنی خنجر و پیکانش

خرد از دام تو بگریخته، باز آرش

هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش

کار را کارگر نیک دهد رونق

چه کند کاهل نادان تن آسانش

همه دود است کباب حسد و نخوت

نخورد کس نه ز خام و نه ز بریانش

سود دلال وجود تو خسارت شد

تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش

گنج هستی بستانند ز ما، پروین

ما نبودیم، قضا بود نگهبانش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کارها بود در این کارگه اخضر

لیک دوک تو نگردید ازین بهتر

سر این رشته گرفتی و ندانستی

که هریمنش گرفتست سر دیگر

موجها کرده مکان در لب این دریا

شعله‌ها گشته نهان در دل این مجمر

تو ندانم به چه امید نهادستی

کالهٔ خویش در این کشتی بی لنگر

پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم

دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر

به نگردد دگر آزردهٔ این پیکان

برنخیزد دگر افتادهٔ این خنجر

در شیطان در ننگست، بر آن منشین

ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر

آشیانها به نمی‌ریخته این باران

خانمانها به دمی سوخته این اخگر

آسیای تو شد افلاک و همی ترسم

که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر

میروی مست ز بیغوله و می‌آید

با تو این فریبندهٔ غارتگر

سبک آنمرغ که ننشست بدین پستی

خنک آن دیده که نغنود درین بستر

شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده

ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر

بی خبر میرود این شبرو بی پروا

ناگهان میکشد این گیتی دون پرور

هوشیاری نبود در پی این مستی

جهد کن تا نخوری باده از این ساغر

تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل

کور را کور نشد هیچگهی رهبر

چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن

چند چون مور بهر پای فشاندن سر

همچو طاوس بگار حقیقت شو

همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر

کشتهٔ حرص نیاورد بر تقوی

لشکر جهل نشد بهر کسی لشکر

چند با اهرمن تیره‌دلی همره

نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر

مردم پاک شو، آنگاه بپاکان بین

دیده حق بین کن و آنگاه بحق بنگر

چشم را به ز حقیقت نبود پرتو

روح را به ز فضیلت نبود زیور

سخن از علم سماوات چه میرانی

ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور

هر که آزار روا داشت، شد آزرده

هر که چه کند در افتاد بچاه اندر

گر نخواهی که رسد بر دلت آزاری

بر دل خلق مزن بی سببی نشتر

مطلب روزی ننهاده که با کوشش

نخوری قسمت کس، گر شوی اسکندر

بهر گار در آتش مفکن خود را

که گلستان نشود بر همه کس آذر

از نکو خصلتی و بد گهری زینسان

نخل پر میوه وناچیز بود عرعر

تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد

ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور

چه شدی بستهٔ این محبس بی روزن

چه شدی ساکن این کنگرهٔ بی در

سر خود گیر و از این دام گریزان شو

دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر

نسزد تشنه همی عمر بسر بردن

بامیدی که نمک زار شود کوثر

طلب ملک سلیمان مکن از دیوان

که چو طفلت بفریبند به انگشتر

زنگ خودبینی از آئینهٔ دل بزدا

گر آلودگی از چهرهٔ جان بستر

ایکه پوئی ره امید شب تیره

باش چون رهروی، آگاه ز جوی و جر

چو رود غیبت و هنگام حضور آید

تو چه داری که توان برد بدان محضر

سود و سرمایه بیک بار تبه کردی

نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر

چو تو خود صاعقهٔ خرمن خود گشتی

چه همی نالی ازین تودهٔ خاکستر

نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود

هر که زانکشت فروشان طلبد عنبر

بید خرما و تبر خون ندهد میوه

دیو طه و تبارک نکند از بر

خواجه آنست که آزاده بود، پروین

بانو آنست که باشد هنرش زیور


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار

نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار

یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف

داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب

کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم

خانه روشن گشت، اما خانهٔ دل ماند تار

صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس

از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق

کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند

هر که را پروانه آسانیست پروای شرار

دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام

سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار

نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت

خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار

کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن

گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار

تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان

تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار

سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق

هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار

ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج

پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند

زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا

زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود

میوه‌ها بردند ان زین درخت میوه‌دار

ما درین گار کشتیم این مبارک سرو را

تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست

کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان

که همه کوشک‌ها برآوردند

از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر به جز کفن بردند؟

بود از نعمت آن چه پوشیدند

و آن چه دادند و آن چه را خوردند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صرصر هجر تو، ای سرو بلند

ریشهٔ عمر من از بیخ بکند

پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟

اگر آن زلف دوتا نیست کمند

به یکی جان نتوان کرد سؤال:

کز لب لعل تو یک بوس به چند؟

بفگند آتش اندر دل حسن

آن چه هجران تو از سینه فگند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

رفتی و نیامدی دگر بار

بس روز گذشت و هفته و ماه

معلوم نشد که چون شد این کار

جای تو شبانگه و سحرگاه

در دامن من تهیست بسیار

در راه تو کند آسمان چاه

کار تو زمانه کرد دشوار

ای گمشدهٔ عزیز، دانی

کز یاد نمیشوی فراموش

برد آنکه ترا بمیهمانی

دستیت کشید بر سر و گوش

بنواخت تو را بمهربانی

بنشاند تو را دمی در آغوش

میگویمت این سخن نهانی

در خانهٔ ما ز آفت موش

آن پنجهٔ تیز در شب تار

کردست گهی شکار ماهی

گشته است بحیله‌ای گرفتار

در چنگ تو مرغ صبحگاهی

افتد گذرت بسوی انبار

بانو دهدت هر آنچه خواهی

در دیگ طمع، سرت دگر بار

آلود بروغن و سیاهی

آنروز تو داشتی سه فرزند

از خندهٔ صبحگاه خوشتر

خفتند نژند روزکی چند

در دامن گربه‌های دیگر

فرزند ز مادرست خرسند

بیگانه کجا و مهر مادر

چون عهد شد و شکست پیوند

گشتند بسان دوک لاغر

از بازی خویش یاد داری

بر بام، شبی که بود مهتاب

گشتی چو ز دست من فراری

افتاد و شکست کوزهٔ آب

ژولید، چو آب گشت جاری

آن موی به از سمور و سنجاب

زان آشتی و ستیزه کاری

ماندی تو ز شبروی، من از خواب

آنجا که طبیب شد بداندیش

افزوده شود به دردمندی

این مار همیشه میزند نیش

زنهار به زخم کس نخندی

هشدار، بسیست در پس و پیش

بیغوله و پستی و بلندی

با حمله قضا نرانی از خویش

با حیله ره فلک نبندی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر

ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر

زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد

چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر

از حقوق پایمال خویشتن کن پرسشی

چند میترسی ز هر خان و جناب ای رنجبر

جمله آنان را که چون زالو مکندت خون بریز

وندران خون دست و پائی کن خضاب ای رنجبر

دیو آز و خودپرستی را بگیر و حبس کن

تا شود چهر حقیقت بی حجاب ای رنجبر

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوی میدهد

کی دهد عرض فقیران را جواب ای رنجبر

آنکه خود را پاک میداند ز هر آلودگی

میکند مردار خواری چون غراب ای رنجبر

گر که اطفال تو بی شامند شبها باک نیست

خواجه تیهو می‌کند هر شب کباب ای رنجبر

گر چراغت را نبخشیده‌است گردون روشنی

غم مخور، میتابد امشب ماهتاب ای رنجبر

در خور دانش امیرانند و فرزندانشان

تو چه خواهی فهم کردن از کتاب ای رنجبر

مردم آنانند کز حکم و ت آگهند

کارگر کارش غم است و اضطراب ای رنجبر

هر که پوشد جامهٔ نیکو بزرگ و لایق اوست

رو تو صدها وصله داری بر ثیاب ای رنجبر

جامه‌ات شوخ است و رویت تیره رنگ از گرد و خاک

از تو میبایست کردن اجتناب ای رنجبر

هر چه بنویسند حکام اندرین محضر رواست

کس نخواهد خواستن زیشان حساب ای رنجبر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار

کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید

از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم

کم نور گشت دیده‌ام و قامتم خمید

ابر آمد و گرفت سر کلبهٔ مرا

بر من گریست زار که فصل شتا رسید

جز من که دستم از همه چیز جهان تهیست

هر کس که بود، برگ زمستان خود خرید

بی زر، کسی بکس ندهد هیزم و زغال

این آرزوست گر نگری، آن یکی امید

بر بست هر پرنده در آشیان خویش

بگریخت هر خزنده و در گوشه‌ای خزید

نور از کجا به روزن بیچارگان فتد

چون گشت آفتاب جهانتاب ناپدید

از رنج پاره دوختن و زحمت رفو

خونابهٔ دلم ز سر انگشتها چکید

یک جای وصله در همهٔ جامه‌ام نماند

زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید

دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی

لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید

من بس گرسنه خفتم و شبها مشام من

بوی طعام خانهٔ همسایگان شنید

ز اندوه دیر گشتن اندود بام خویش

هر گه که ابر دیدم و باران، دلم طپید

پرویزنست سقف من، از بس شکستگی

در برف و گل چگونه تواند کس آرمید

هنگام صبح در عوض پرده، عنکبوت

بر بام و سقف ریخته‌ام تارها تنید

در باغ دهر بهر تماشای غنچه‌ای

بر پای من بهر قدمی خارها خلید

سیلابهای حادثه بسیار دیده‌ام

سیل سرشک زان سبب از دیده‌ام دوید

دولت چه شد که چهره ز درماندگان بتافت

اقبال از چه راه ز بیچارگان رمید

پروین، توانگران غم مسکین نمیخورند

بیهوده‌اش مکوب که سرد است این حدید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به نومیدی، سحرگه گفت امید

که کس ناسازگاری چون تو نشنید

بهر سو دست شوقی بود بستی

بهر جا خاطری دیدی شکستی

کشیدی بر در هر دل سپاهی

ز سوزی، ناله‌ای، اشکی و آهی

زبونی هر چه هست و بود از تست

بساط دیده اشک آلود از تست

بس است این کار بی تدبیر کردن

جوانان را بحسرت پیر کردن

بدین تلخی ندیدم زندگانی

بدین بی مایگی بازارگانی

نهی بر پای هر آزاده بندی

رسانی هر وجودی را گزندی

باندوهی بسوزی خرمنی را

کشی از دست مهری دامنی را

غبارت چشم را تاریکی آموخت

شرارت ریشهٔ اندیشه را سوخت

دو صد راه هوس را چاه کردی

هزاران آرزو را آه کردی

ز امواج تو ایمن، ساحلی نیست

ز تاراج تو فارغ، حاصلی نیست

مرا در هر دلی، خوش جایگاهیست

بسوی هر ره تاریک راهیست

دهم آزردگانرا مومیائی

شوم در تیرگیها روشنائی

دلی را شاد دارم با پیامی

نشانم پرتوی را با ظلامی

عروس وقت را آرایش از ماست

بنای عشق را پیدایش از ماست

غمی را ره ببندم با سروری

سلیمانی پدید آرم ز موری

بهر آتش، گلستانی فرستم

بهر سر گشته، سامانی فرستم

خوش آن رمزی که عشقی را نوید است

خوش آن دل کاندران نور امید است

بگفت ایدوست، گردشهای دوران

شما را هم کند چون ما پریشان

مرا با روشنائی نیست کاری

که ماندم در سیاهی روزگاری

نه یکسانند نومیدی و امید

جهان بگریست بر من، بر تو خندید

در آن مدت که من امید بودم

بکردار تو خود را می‌ستودم

مرا هم بود شادیها، هوسها

چمنها، مرغها، گلها، قفسها

مرا دلسردی ایام بگداخت

همان ناسازگاری، کار من ساخت

چراغ شب ز باد صبحگه مرد

گل دوشینه یکشب ماند و پژمرد

سیاهیهای محنت جلوه‌ام برد

درشتی دیدم و گشتم چنین خرد

شبانگه در دلی تنگ آرمیدم

شدم اشکی و از چشمی چکیدم

ندیدم ناله‌ای بودم سحرگاه

شکنجی دیدم و گشتم یکی آه

تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک

خوشند آری مرا دلهای غمناک

چو گوی از دست ما بردند فرجام

چه فرق ار اسب توسن بود یا رام

گذشت امید و چون برقی درخشید

هماره کی درخشد برق امید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبل آهسته به گل گفت شبی

که مرا از تو تمنائی هست

من به پیوند تو یک رای شدم

گر ترا نیز چنین رائی هست

گفت فردا به گلستان باز آی

تا ببینی چه تماشائی هست

گر که منظور تو زیبائی ماست

هر طرف چهرهٔ زیبائی هست

پا بهرجا که نهی برگ گلی است

همه جا شاهد رعنائی هست

باغبانان همگی بیدارند

چمن و جوی مصفائی هست

قدح از لاله بگیرد نرگس

همه جا ساغر و صهبائی هست

نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست

نه ز زاغ و زغن آوائی هست

نه ز گلچین حوادث خبری است

نه به گلشن اثر پائی هست

هیچکس را سر بدخوئی نیست

همه را میل مدارائی هست

گفت رازی که نهان است ببین

اگرت دیدهٔ بینائی هست

هم از امروز سخن باید گفت

که خبر داشت که فردائی هست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت

این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است

این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است

آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن

تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود

کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت

سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت

مهر بلند، چهره ز خاور نمینمود

ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت

آمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک

فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت

دانی که نوشداروی سهراب کی رسید

آنگه که او ز کالبدی بیشتر نداشت

دی، بلبلی گلی ز قفس دید و جانفشاند

بار دگر امید رهائی مگر نداشت

بال و پری نزد چو بدام اندر اوفتاد

این صید تیره روز مگر بال و پر نداشت

پروانه جز بشوق در آتش نمیگداخت

میدید شعله در سر و پروای سر نداشت

بشنو ز من، که ناخلف افتاد آن پسر

کز جهل و عجب، گوش به پند پدر نداشت

خرمن نکرده توده کسی موسم درو

در مزرعی که وقت عمل برزگر نداشت

من اشک خویش را چو گهر پرورانده‌ام

دریای دیده تا که نگوئی گهر نداشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مرغی نهاد روی بباغی ز خرمنی

ناگاه دید دانهٔ لعلی به روزنی

پنداشت چینه‌ایست، بچالاکیش ربود

آری، نداشت جز هوس چینه چیدنی

چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت

زینسانش آزمود! چه نیک آزمودنی

خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم

روزی باین شکاف فتادم ز گردنی

چون من نکرده جلوه‌گری هیچ شاهدی

چون من نپرورانده گهر هیچ معدنی

ما را فکند حادثه‌ای، ورنه هیچگاه

گوهر چو سنگریزه نیفتد به برزنی

با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی

بینی هزار جلوه بنظاره کردنی

در چهره‌ام ببین چه خوشیهاست و تابهاست

افتاده و زبون شدم از اوفتادنی

خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ

بفروشمت اگر بخرد کس، به ارزنی

چون فرق در و دانه تواند شناختن

آن کو نداشت وقت نگه، چشم روشنی

در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک

درس ادیب را چکند طفل کودنی

اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست

دیو آدمی نگشت به اندرز گفتنی

آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن

خفاش را بدیده چه دشتی، چه گلشنی

دانا نجست پرتو گوهر ز مهره‌ای

عاقل نخواست پاکی جان خوش از تنی

پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت

آنکس که نخ نکرده بیک عمر سوزنی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت

کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم

از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد

بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم

خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا

رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من

با خاک خوی کردم و با خار ساختم

ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ

هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم

تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت

کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست

کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم

منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا

من با یکی نظاره، جهان را شناختم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست

ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد

خرم کسیکه همچو تواش طالعی نت

هرگز تو بار زحمت مردم نمیکشی

ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست

از تیرگی و پیچ و خم راههای ما

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم

مشتاق روی تست هر آنکسی که خوبروست

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست

در پیش روی خلق بما جا دهند از انک

ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست

خاری بطعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت

دوری گزین که از همه بدنامتر هموست

ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

آن کیمیا که میطلبی، یار یکدل است

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

پروین، نشان دوست درستی و راستی است

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

از ساحت پاک آشیانی

مرغی بپرید سوی گار

در فکرت توشی و توانی

افتاد بسی و جست بسیار

رفت از چمنی به بوستانی

بر هر گل و میوه سود منقار

تا خفت ز خستگی زمانی

یغماگر دهر گشت بیدار

تیری بجهید از کمانی

چون برق جهان ز ابر آذار

چون بال و پرش تپید در خون

از یاد برون شدش پریدن

افتاد ز گیرودار گردون

نومید ز آشیان رسیدن

از پر سر خویش کرد بیرون

نالید ز درد سر کشیدن

دانست که نیست دشت و هامون

شایستهٔ فارغ آرمیدن

شد چهرهٔ زندگی دگرگون

در دیده نماند تاب دیدن

مجروح ز رنج زندگی رست

از قلب بریده گشت شریان

آن بال و پر لطیف بشکست

وان سینهٔ خرد خست پیکان

صیاد سیه دل از کمین جست

تا صید ضعیف گشت بیجان

در پهلوی آن فتاده بنشست

آلوده بخون مرغ دامان

بنهاد به پشتواره و بست

آمد سوی خانه شامگاهان

چون صبح دمید، مرغکی خرد

افتاد ز آشیانه در جر

چون دانه نیافت، خون دل خورد

تقدیر، پرش بکند یکسر

شاهین حوادثش فرو برد

نشنید حدیث مهر مادر

دور فلکش بهیچ نشمرد

نفکند کسیش سایه بر سر

نادیده سپهر زندگی، مرد

پرواز نکرده، سوختش پر

آمد شب و تیره گشت لانه

وان رفته نیامد از سفر باز

کوشید فسونگر زمانه

کاز پرده برون نیفتد این راز

طفلان بخیال آب و دانه

خفتند و نخاست دیگر آواز

از بامک آن بلند خانه

کس روز عمل نکرد پرواز

یکباره برفت از میانه

آن شادی و شوق و نعمت و ناز

آن مسکن خرد پاک ایمن

خالی و خراب ماند فرجام

افتاد گلش ز سقف و روزن

خار و خسکش بریخت از بام

آرامگهی نه بهر خفتن

بامی نه برای سیر و آرام

بر باد شد آن بنای روشن

نابود شد آن نشانه و نام

از گردش روزگار توسن

وز بدسری سپهر و اجرام

شد ساقی چرخ پیر خرسند

پردید ز خون چو ساغری را

دستی سر راه دامی افکند

پیچانید به رشته‌ای سری را

جمعیت ایمنی پراکند

شیرازه درید دفتری را

با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند

بر بست ز فتنه‌ای دری را

خون ریخت بکام کودکی چند

برچید بساط مادری را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچارگان نیاسودن

بکاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن

همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن

ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن

برون شدن ز خرابات زندگی هشیار

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن

رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

جهاندیده کشاورزی بدشتی

بعمری داشتی زرعی و کشتی

بوقت غله، خرمن توده کردی

دل از تیمار کار آسوده کردی

ستمها میکشید از باد و از خاک

که تا از کاه میشد گندمش پاک

جفا از آب و گل میدید بسیار

که تا یک روز می انباشت انبار

سخنها داشت با هر خاک و بادی

بهنگام شیاری و حصاری

سحرگاهی هوا شد سرد زانسان

که از سرما بخود لرزید دهقان

پدید آورد خاشاکی و خاری

شکست از تاک پیری شاخساری

نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن

فروزینه زد، آتش کرد روشن

چو آتش دود کرد و شعله سر داد

بناگه طائری آواز در داد

که ای برداشته سود از یکی شصت

درین خرمن مرا هم حاصلی هست

نشاید کآتش اینجا برفروزی

مبادا خانمانی را بسوزی

بسوزد گر کسی این آشیانرا

چنان دانم که میسوزد جهان را

اگر برقی بما زین آذر افتد

حساب ما برون زین دفتر افتد

بسی جستم بشوق از حلقه و بند

که خواهم داشت روزی مرغکی چند

هنوز آن ساعت فرخنده دور است

هنوز این لانه بی بانگ سرور است

ترا زین شاخ آنکو داد باری

مرا آموخت شوق انتظاری

بهر گامی که پوئی کامجوئیست

نهفته، هر دلی را آرزوئیست

توانی بخش، جان ناتوان را

که بیم ناتوانیهاست جان را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بسکه دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازیهای گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن

نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن

علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی

وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست

یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی

پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس

گفتگو با طائران بوستانی داشتن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زندگانی چه کوته و چه دراز

نه به آخر بمرد باید باز؟

هم به چنبر گذار خواهد بود

این رسن را، اگر چه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدت زی

خواهی اندر امان به نعمت و ناز

خواهی اندک‌تر از جهان بپذیر

خواهی از ری بگیر تا به طراز

این همه باد و بود تو خواب است

خواب را حکم نی، مگر به مجاز

این همه روز مرگ یکسانند

نشناسی ز یک دگرشان باز

ناز، اگر خوب را سزاست به شرط

نسزد جز تو را کرشمه و ناز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

لاله‌ای با نرگس پژمرده گفت

بین که ما رخساره چون افروختیم

گفت ما نیز آن متاع بی بدل

شب خریدیم و سحر بفروختیم

آسمان، روزی بیاموزد ترا

نکته‌هائی را که ما آموختیم

خرمی کردیم وقت خرمی

چون زمان سوختن شد سوختیم

تا سفر کردیم بر ملک وجود

توشهٔ پژمردگی اندوختیم

درزی ایام زان ره میشکافت

آنچه را زین راه، ما میدوختیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم

که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان

چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی

چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان

کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین

کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان

اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی

بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان

چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل

چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان

ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز

ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان

اگر که همچو منت، میل برتری باشد

گهت بدست نشانند و گاه بر دامان

مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم

ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان

بما، هماره شکر داده‌اند، نوبت چاشت

نخورده‌ایم بسان تو هیچگه غم دان

بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم

زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان

بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی

ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان

بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن

بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان

نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف

چو مرده‌ای بزمستان و فصل تابستان

بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال

گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان

به موش مرده، میالای پنجه و منقار

بزرگ باش و میاموز خصلت دونان

بروزگار جوانیت، ماتم پیری است

سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان

جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر

که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان

برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش

بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان

تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی

تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران

فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا

جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان

مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس

گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان

ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی

کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان

همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ

هماره می‌نتوان زیست غمگن و حیران

ز ناله‌های غم افزای خویش، جان مخراش

ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان

ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه

ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران

چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین

چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان

جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم

ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان

عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست

تفاوتیست میان من و دگر مرغان

سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت

ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان

خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی

ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان

فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند

برای همچو منی، شوره‌زار شد شایان

هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت

نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان

بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ

نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان

نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب

نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان

چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی

چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان

به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن

به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان

قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد

که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان

در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم

چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان

هزار نکته بما گفت شبرو گردون

چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان

بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست

تفاوتی نکند روز تیره و رخشان

مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید

بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان

تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام

که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن

بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست

که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان

ز راه تجربه، گر هفته‌ای سکوت کنی

نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان

بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال

برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان

نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین

نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان

طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین

بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهفتن بعمری غم آشکاری

فکندن بکشت امیدی شراری

بپای نهالی که باری نیارد

جفا دیدن از آب و گل، روزگاری

ببزم فرومایگان ایستادن

نشستن بدریوزه در رهگذاری

ز بیم هژبران، پناهنده گشتن

بگرگی سیه دل، بتاریک غاری

ز سنگین دلی، خواهش لطف کردن

سوی ناکسی، بردن از عجز کاری

بجای گل آرزوئی و شوقی

نشاندن بدل، نوک جانسوز خاری

بدریا درافتادن و غوطه خوردن

نه جستن پناهی، نه دیدن کناری

زبون گشتن از درد و محروم ماندن

بهر جا برون بودن از هر شماری

شنیدن ز هر سفله، حرف درشتی

ز مردم کشی، خواستن زینهاری

بهی، پراکنده گشتن چو کاهی

ز بادی، پریشان شدن چون غباری

بسی خوشتر و نیک‌تر نزد دانا

ز دمسازی یار ناسازگاری


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کبوتری، سحر اندر هوای پروازی

ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید

رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز

مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید

شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی

گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید

گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی

طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید

برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت

برای راحت بیمار خویش، بس کوشید

هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام

ز برگهای درختان سبز پرده کشید

ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود

بباغ، کرد ره و میوه‌ای ز شاخه چید

گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان

طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید

ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی

ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید

بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه

ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید

بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است

تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید

ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست

مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید

صفای صحبت و آئین یکدلی باید

چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید

ز نزد سوختگان، بی‌خبر نباید رفت

زمان کار نباید به کنج خانه خزید

غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد

چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن نشنیدید که در شیروان

بود یکی زاهد روشن روان

زنده‌دلی، عالم و فرخ ضمیر

مهر صفت، شهرتش آفاق گیر

نام نکویش علم افراخته

توسن زهدش همه جا تاخته

همقدم تاجوران زمین

همنفس حضرت روح‌الامین

مسئلت آموز دبیران خاک

نیتش آرایش مینوی پاک

پیش نشین همه آزادگان

پشت و پناه همه افتادگان

مرد رهی، خوش روش و حق پرست

روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست

جایگهش، کوه و بیابان شده

طعمه‌اش از بیخ درختان شده

رفته ز چین و ختن و هند و روم

مردم بسیار، بدان مرز و بوم

هر که بدان صومعه بشتافتی

عارضه ناگفته، شفا یافتی

کور در آن بادیه بینا شدی

عاجز بیچاره، توانا شدی

خلق بر او دوخته چشم نیاز

او بسوی دادگر کار ساز

شب، شدی از دیده نهان روز وار

در کمر کوه، بزندان غار

روز، بعزلتگه خود تاختی

با همه کس، نرد کرم باختی

صبحدمی، روی ز مردم نهفت

هر در طاعت که توان سفت، سفت

ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد

گرد ز آئینهٔ دل، پاک کرد

حلقه بدر کوفت زنی بی‌نوا

گفت که رنجورم و خواهم دوا

از چه شد این نور، بظلمت نهان

از چه برنجید ز ما ناگهان

از چه بر این جمع، در خیر بست

اینهمه افتاده بدید و نشست

از چه، دلش میل مدارا نداشت

از چه، سر همسری ما نداشت

ای پدر پیر، ز چین آمدم

از بلد شک، به یقین آمدم

نور تو رهبر شد و ره یافتم

نام تو پرسیدم و بشتافتم

روز، بچشم همه کس روشنست

لیک، شب تیره بچشم منست

گر ز ره لطف، نگاهم کنی

فارغ ازین حال تباهم کنی

ساعتی، ای شیخ، نیاسوده‌ام

باد صفت، بادیه پیموده‌ام

دیده به بی دیده فکندن، خوش است

خار دل سوخته کندن، خوش است

پیر، بدان لابه نداد اعتبار

گریه همی کرد چو ابر بهار

تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت

دیو غرورش ز گریبان گرفت

گفت که این سجده و تسبیح چیست

بر تو و کردار تو، باید گریست

رنج تو در کارگه بندگی

گشت تهی دستی و شرمندگی

زان همه سرمایه، ترا سود کو

تار قماشت چه شد و پود کو

نوبت از خلق گسستن نبود

گاه در صومعه بستن نبود

سست شد این پایه و فرصت شتافت

گم شد و دیگر نتوانیش یافت

عجب، سمند تو شد و تاختی

رفتی و بار و بنه انداختی

دامنت از اخگر پندار سوخت

آنهم گل، زاتش یک خار سوخت

رشته نبود آنکه تو میتافتی

جامه نبود آنکه تو میبافتی

سودگر نفس به بازار شد

گوهر پست تو پدیدار شد

راهروانی که بره داشتی

بر در خویش از چه نگهداشتی

آنکه درش، روز کرم بسته بود

قفل در حق نتواند گشود

نفس تو، چون خودسر و محتاله شد

زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد

طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست

اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت

که بی من، کس از چه ننوشیده آبی

ز سعی من، این مرز گردید گلشن

ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی

نیاسودم از کوشش و کار کردن

نصیب من آمد ایاب و ذهابی

برآشفت بر وی طناب و چنین گفت

به خیره نبستند بر تو طنابی

نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست

اگر چهر گل را بود رنگ و تابی

شنیدند ناگه درین بحث پنهان

ز دهقان پیر، آشکارا عتابی

که آسان شمردید این رمز مشکل

نکردید نیکو سؤال و جوابی

دبیران خلقت، درین کهنه دفتر

نوشتند هر مبحثی را کتابی

اگر دست و بازو نکوشد، شما را

چه رای خطا و چه فکر صوابی

ز باران تنها، چمن گل نیارد

بباید نسیم خوش و آفتابی

بهر جا چراغی است، روغنش باید

بود کار هر کارگر را حسابی

اگر خون نگردد، نماند وریدی

اگر گل نروید، نباشد گلابی

یکی کشت تاک و یکی چید انگور

یکی ساخت زان سرکه‌ای یا شرابی

بکوه ار نمیتافت خورشید تابان

بمعدن نمیبود لعل خوشابی

نشستند بسیار شب، خار و بلبل

که تا غنچه‌ای در چمن کرد خوابی

برای خوشیهای فصل بهاران

خزان و زمستان کنند انقلابی

ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد

که تا گردد آماده، روزی کبابی

بسی کارگر باید و کار، پروین

در آبادی هر زمین خرابی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بشکوه گفت جوانی فقیر با پیری

بروزگار، مرا روی شادمانی نیست

بلای فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت

بمرگ قانعم، آن نیز رایگانی نیست

کسی بمثل من اندر نبردگاه جهان

سیاه روز بلاهای ناگهانی نیست

گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت

که خیرگی مکن، این بزم میهمانی نیست

به خلق داد سرافرازی و مرا خواری

که در خور تو، ازین به که میستانی نیست

به دهر، هیچکس مهربان نشد با من

مرا خبر ز ره و رسم مهربانی نیست

خوش نیافتم از روزگار سفله دمی

از آن خوشم که سپنجی است، جاودانی نیست

بخنده، پیر خردمند گفت تند مرو

که پرتگاه جهان، جای بدعنانی نیست

چو بنگری، همه سر رشته‌ها بدست قضاست

ره گریز، ز تقدیر آسمانی نیست

ودیعه‌ایست سعادت، که رایگان بخشند

درین معامله، ارزانی و گرانی نیست

دل ضعیف، بگرداب نفس دون مفکن

غریق نفس، غریقی که وارهانی نیست

چو دستگاه جوانیت هست، سودی کن

که هیچ سود، چو سرمایهٔ جوانی نیست

ز بازویت نربودند تا توانائی

زمان خستگی و عجز و ناتوانی نیست

بملک زندگی، ایدوست، رنج باید برد

دلی که مرد، سزاوار زندگانی نیست

من و تو از پی کشف حقیقت آمده‌ایم

ازین مسابقه، مقصود کامرانی نیست

بدفتر گل و طومار غنچه در گار

بجز حکایت آشوب مهرگانی نیست

بنای تن، همه بهر خوشی نساخته‌اند

وجود سر، همه از بهر سرگرانی نیست

ز مرگ و هستی ما، چرخ را زیان نرسد

سپهر سنگدل است، این سخن نهانی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تو چو زری، ای روان تابناک

چند باشی بستهٔ زندان خاک

بحر مواج ازل را گوهری

گوهر تحقیق را سوداگری

واگذار این لاشهٔ ناچیز را

در نورد این راه آفت خیز را

زر کانی را چه نسبت با سفال

شیر جنگی را چه خویشی با شغال

باخرد، صلحی کن و رائی بزن

کژدم تن را بسر، پائی بزن

هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست

گوش هستی را چنین آویزه نیست

تو یکی تابنده گوهر بوده‌ای

رخ چرا با تیرگی آلوده‌ای

تو چراغ ملک تاریک تنی

در سیاهی‌ها، چو مهر روشنی

از نظر پنهانی، از دل نیستی

کاش میگفتی کجائی، کیستی

محبس تن بشکن و پرواز کن

این نخ پوسیده از پا باز کن

تا ببینی کنچه دید ماسواست

تا بدانی خلوت پاکان جداست

تا بدانی صحبت یاران خوشست

گیر و دار زلف دلداران خوشست

تا ببینی کعبهٔ مقصود را

بر گشائی چشم خواب آلود را

تا نمایندت بهنگام خرام

سیرگاهی خالی از صیاد و دام

تا بیاموزند اسرار حقت

تا کنند از عاشقان مطلقت

تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست

عهدها، میثاقها، پیوندهاست

چند در هر دام، باید گشت صید

چند از هر دیو، باید دید کید

چند از هر تیغ، باید باخت سر

چند از هر سنگ، باید ریخت پر

مرغک اندر بیضه چون گردد پدید

گوید اینجا بس فراخ است و سپید

عاقبت کان حصن سخت از هم شکست

عالمی بیند همه بالا و پست

گه پرد آزاد در کهسارها

گه چمد سر مست در گارها

گاه بر چیند ز بامی دانه‌ای

سر کند خوش نغمهٔ مستانه‌ای

جست و خیز طائران بیند همی

فارغ اندر سبزه بنشیند دمی

بینوائی مهره‌ای تابنده داشت

کاز فروغش دیده و دل زنده داشت

خیره شد فرجام زان جلوه‌گری

بردش از شادی بسوی گوهری

گفت این لعلست، از من میخرش

گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش

رو، که این ما را نمی‌آید بکار

گر متاعی خوبتر داری بیار

دکهٔ خر مهره، جای دیگر است

تحفهٔ گوهر فروشان، گوهر است

برتری تنها برنگ و بوی نیست

آینهٔ جان از برای روی نیست

تا نداند دخل و خرجش چند بود

هیچ بازرگان نخواهد برد سود

چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست

پای دل را، بی قدم رفتارهاست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار

بناگه روبهی کردش گرفتار

ز چشمش برد، وحشت روشنائی

بزد بال و پر، از بی دست و پائی

ز روز نیکبختی یادها کرد

در آن درماندگی، فریادها کرد

فضای خانه و باغش هوس بود

چه حاصل، خانه دور از دسترس بود

بیاد آورد زان اقلیم ایمن

ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن

نهان با خویشتن بس گفتگو کرد

در آن یکدم، هزاران آرزو کرد

گه تدبیر، احوالی زبون داشت

بجای دل، ببر یکقطره خون داشت

بیاد آورد زان آزاد گشتن

ز صحرا جانب ده بازگشتن

نمودن رهروان خرد را راه

ز هر بیراهه و ره بودن آگاه

ز دنبال نو آموزان دویدن

شدن استاد درس چینه چیدن

گشودن پر ز بهر سایبانی

نخفتن در خیال پاسبانی

بکار، از کودکان پیش اوفتادن

رموز کارشان تعلیم دادن

برو به لابه کرد از عجز، کایدوست

ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست

منه در رهگذار چون منی دام

مکن خود را برای هیچ بدنام

گرفتم سینهٔ تنگم فشردی

مرا کشتی و در یک لحظه خوردی

ز مادر بی‌خبر شد کودکی چند

تبه گردید عمر مرغکی چند

یکی را کودک همسایه آزرد

یکی را گربه، آن یک را سگی برد

طمع دیو است، با وی برنیائی

چو خوردی، باز فردا ناشتائی

هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند

سیه کارند، در هر جا که باشند

دچار زحمتی تا صید آزی

اگر زین دام رستی، بی‌نیازی

مباش اینگونه بی‌پروا و بدخواه

بسا گردد شکار گرگ، روباه

چه گردی هرزه در هر رهگذاری

دهی هر دم گلوئی را فشاری

بگفت ار تیره‌دل یا هرزه گردیم

درین ره هر چه فرمودند، کردیم

ز روز خردیم، خصلت چنین بود

دلی روئین بزیر پوستین بود

گرم سر پنجه و دندان بود سخت

مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت

در آن دفتر که نقش ما نوشتند

یکی زشت و یکی زیبا نوشتند

چو من روباه و صیدم ماکیانست

گذشتن از چنین سودی زیانست

بسی مرغ و خروس از قریه بردم

بگردنها بسی دندان فشردم

حدیث اتحاد مرغ و روباه

بود چون اتفاق آتش و کاه

چه غم گر نیتم بد یا که نیت

همینم اقتضای خلقت و خوست

تو خود دادی بساط خویش بر باد

تو افتادی که کار از دست افتاد

تو مرغ خانگی، روباه طرار

تو خواب آلود و چرخ بیدار

اسیر روبه نفس آن چنانیم

که گوئی پر شکسته ماکیانیم

بهای زندگی زین بیشتر بود

اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود

منه بردست دیو از سادگی دست

کدامین دست را بگرفت و نشکست

مکن بی فکرتی تدبیر کاری

که خواهد هر قماشی پود و تاری

بوقت شخم، گاوت در گرو بود

چو باز آوردیش، وقت درو بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

خلید خار درشتی بپای طفلی خرد

بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است

ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست

هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر

نخوانده‌ای و بچشم تو راه و چاه، یکیست

ز پای، چون تو در افتاده‌اند بس طفلان

نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی

خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند

کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست

ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو

حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست

بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست

تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست

چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای

چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست

هزار کوه گرت سد ره شوند، برو

هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت سوزن با رفوگر وقت شام

شب شد و آخر نشد کارت تمام

روز و شب، بیهوده سوزن میزنی

هر دمی، صد زخم بر من میزنی

من ز خون، رنگین شدم در مشت تو

بسکه خون میریزد از انگشت تو

زینهمه نخهای کوتاه و بلند

گه شدم سرگشته، گاهی پایبند

گه زبون گردیدم و گه ناتوان

گه شکستم، گه خمیدم چون کمان

چون فتادم یا فروماندم ز کار

تو همی راندی به پیشم با فشار

میبری هر جا که میخواهی مرا

میفزائی کار و میکاهی مرا

من بسر، این راه پیمودم همی

خون دل خوردم، نیاسودم دمی

گاهم انگشتانه میکوبد بسر

گاه رویم میکشد، گاه آستر

گر تو زاسایش بری گشتی و دور

بهر من، آسایشی باشد ضرور

گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق

نیست هر رهپوی، از اهل طریق

زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ

تو چه خواهی دید با این چشم تنگ

روز می‌بینی تو و من روزگار

کار می‌بینی تو و من عیب کار

تو چه میدانی چه پیش آرد قضا

من هدف بودم قضا را سالها

ناله تو از نخ و ابریشم است

من خبردارم که هستی یکدم است

تو چه میدانی چها بر من رسید

موی من شد زین سیهکاری سفید

سوزنی، برتر ز سوزن نیستی

آگهی از جامه، از تن نیستی

من نهان را بینم و تو آشکار

تو یکی میدانی، اما من هزار

من درینجا هر چه سوزن میزنم

سوزنی بر چشم روشن می‌زنم

من چو گردم خسته، فرصت بگذرد

چون گذشت، آنگه که بازش آورد

چونکه تن فرسودنی و بینواست

گر هم از کارش بفرسائی، رواست

چون دل شوریده روزی خون شود

به کاز آن خون، چهره‌ای گلگون شود

دیده را چون عاقبت نادیدن است

به که نیکو بنگرد تا روشن است

از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است

چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است

خرقه‌ها با سوزنی کردم رفو

سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو

خون دگر شد، خون دل خوردن دگر

تو ندیدی پارگیهای جگر

پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت

سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت

پارهٔ جان در رگ و بند است و پی

سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی

سوزنی باید که در دل نشکند

جای جامه، بخیه اندر جان زند

جهد را بسیار کن، عمر اندکی است

کار را نیکو گزین، فرصت یکی است

کاردانان چون رفو آموختند

پاره‌های وقت بر هم دوختند

عمر را باید رفو با کار کرد

وقت کم را با هنر، بسیار کرد

کار را از وقت، چون کردی جدا

این یکی گردد تباه، آن یک هبا

گر چه اندر دیده و دل نور نیست

تا نفس باقی است، تن معذور نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ای که عمریست راه پیمائی

بسوی دیده هم ز دل راهی است

لیک آنگونه ره که قافله‌اش

ساعتی اشکی و دمی آهی است

منزلش آرزوئی و شوقی است

جرسش نالهٔ شبانگاهی است

ای که هر درگهیت سجده گهست

در دل پاک نیز درگاهی است

از پی کاروان آز مرو

که درین ره، بهر قدم چاهی است

سالها رفتی و ندانستی

کانکه راهت نمود، گمراهی است

قصهٔ تلخیش دراز مکن

زندگی، روزگار کوتاهی است

بد و نیک من و تو می‌سنجند

گر که کوهی و گر پر کاهی است

عمر، دهقان شد و قضا غربال

نرخ ما، نرخ گندم و کاهی است

تو عسس باش و خود بشناس

که جهان، هر طرف کمینگاهی است

ماکیان وجود را چه امان

تا که مانند چرخ، روباهی است

چه عجب، گر که سود خود خواهد

همچو ما، نفس نیز خودخواهی است

به رهش هیچ شحنه راه نیافت

ایام، آگاهی است

با شب و روز، عمر میگذرد

چه تفاوت که سال یا ماهی است

بمراد کسی زمانه نگشت

گاهی رفقی و گاه اکراهی است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در آنساعت که چشم روز میخفت

شنیدم ذره با خفاش میگفت

که ای تاریک رای، این گمرهی چیست

چرا با آفتابت الفتی نیست

اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم

تمام، این شمع هستی را طفیلیم

اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ

یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ

چرا باید چنین افسرده بودن

بصبح زندگانی مرده بودن

ببینی، گر برون آئی یکی روز

تجلیهای مهر عالم افروز

فروغ آفتاب صبحگاهی

فرو شوید ز رخسارت سیاهی

نباید ترک عقل و رای گفتن

بشب گشتن، بگاه روز خفتن

بباید دلبری زیبا گزیدن

درو دیدن، جهان یکسر ندیدن

براه عشق، کردن جست و خیزی

بشوق وصل، صلحی یا ستیزی

ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن

ز بادی جستن، از دریا گذشتن

مرا همواره با خور گفتگوهاست

بدین خردی دلم را آرزوهاست

چو روشن شد رهم زان چهر رخشان

چه غم گر موج بینم یا که طوفان

ترا گر نیز میل تابناکی است

نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست

چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست

بلندی خواه را، پستی نه نیت

بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور

چه میگوئی به پیش مردم کور

مرا چشمیست بس تاریک و نمناک

چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک

از آن روزم که موش کور شد نام

سیه روزیم، روزی کرد ایام

ترا آنانکه نزد خویش خواندند

مرا بستند چشم، آنگاه راندند

تو از افلاک میگوئی، من از خاک

مرا آلوده کردند و ترا پاک

ز خط شوق، ما را دور کردند

شما را همنشین نور کردند

از آن رو، تیرگی را دوستارم

که چشم روشنی دیدن ندارم

خیال من بود خوردی و خوابی

چه غم گر نیست یا هست آفتابی

ترا افروزد آن چهر فروزان

مرا هم دم زند بر دیده پیکان

چو خور شد دشمن آزادی من

رخ دشمن چه تاریک و چه روشن

شوم گر با خیالش نیز توام

نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم

مرا عمری بتاریکی پریدن

به از یک لحظه روی مهر دیدن

شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است

ولی من موش کور، او آفتاب است

تو خود روشندل و صاحبنظر باش

چه سود از پند، نابیناست خفاش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیده‌اید که روزی بچشمهٔ خورشید

برفت ذره بشوقی فزون بمهمانی

نرفته نیمرهی، باد سرنگونش کرد

سبک قدم نشده، دید بس گرانجانی

گهی، رونده سحابی گرفت چهرهٔ مهر

گهی، هوا چو یم عشق گشت طوفانی

هزار قطرهٔ باران چکید بر رویش

جفا کشید بس، از رعد و برق نیسانی

هزار گونه بلندی، هزار پستی دید

که تا رسید به آن بزمگاه نورانی

نمود دیر زمانی به آفتاب نگاه

ملول گشت سرانجام زان هوسرانی

سپهر دید و بلندی و پرتو و پاکی

بدوخت دیدهٔ خودبین، ز فرط حیرانی

سئوال کرد ز خورشید کاین چه روشنی است

در این فضا، که ترا میکند نگهبانی

بذره گفت فروزنده مهر، کاین رمزیست

برون ز عالم تدبیر و فکر امکانی

بتخت و تاج سلیمان، چکار مورچه را

بس است ایمنی کشور سلیمانی

من از گذشتن ابری ضعیف، تیره شوم

تو از وزیدن بادی، ز کار درمانی

نه مقصد است، که گردد عیان ز نیمهٔ راه

نه مشکل است، که آسان شود بسانی

هزار سال اگر علم و حکمت آموزی

هزار قرن اگر درس معرفت خوانی

بپوئی ار همهٔ راههای تیره و تار

بدانی ار همهٔ رازهای پنهانی

اگر بعقل و هنر، همسر فلاطونی

وگر بدانش و فضل، اوستاد لقمانی

بسمان حقیقت، بهیچ پر نپری

به خلوت احدیت، رسید نتوانی

در آنزمان که رسی عاقبت بحد کمال

چو نیک در نگری در کمال نقصانی

گشود گوهری عقل گر چه بس کانها

نیافت هیچگه این پاک گوهر کانی

ده جهان اگر ایدوست دهخدای نداشت

که مینمود تحمل به رنج دهقانی

بلند خیز مشو، زانکه حاصلی نبری

بخز فتادن و درماندن و پشیمانی

بکوی شوق، گذاری نمیکنی، پروین

چو ذره نیز ره و رسم را نمیدانی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای

عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای

کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند

دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین

ای عجب! آن سنگها را هم ز من یده‌اند

سنگ میند از دیوانه با این عقل و رای

مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را

در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع

عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در

گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها

خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان

خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست

گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست

این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند

غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق

ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب

زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند

چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا

از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند

ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران

عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان

دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست

عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شکایت کرد روزی دیده با دل

که کار من شد از جور تو مشکل

ترا دادست دست شوق بر باد

مرا کندست سیل اشک، بنیاد

ترا گردید جای آتش، مرا آب

تو زاسایش بری گشتی، من از خواب

ز بس کاندیشه‌های خام کردی

مرا و خویش را بدنام کردی

از آنروزی که گردیدی تو مفتون

مرا آرامگه شد چشمهٔ خون

تو اندر کشور تن، پادشاهی

زوال دولت خود، چندخواهی

چرا باید چنین خودکام بودن

اسیر دانهٔ هر دام بودن

شدن همصحبت دیوانه‌ای چند

حقیقت جستن از افسانه‌ای چند

ز بحر عشق، موج فتنه پیداست

هر آنکودم ز جانان زد، ز جان کاست

بگفت ایدوست، تیر طعنه تا چند

من از دست تو افتادم درین بند

تو رفتی و مرا همراه بردی

به زندانخانهٔ عشقم سپردی

مرا کار تو کرد آلوده دامن

تو اول دیدی، آنگه خواستم من

بدست جور کندی پایه‌ای را

در آتش سوختی همسایه‌ای را

مرا در کودکی شوق دگر بود

خیالم زین حوادث بی خبر بود

نه میخوردم غم ننگی و نامی

نه بودم بستهٔ بندی و دامی

نه میپرسیدم از هجر و وصالی

نه آگه بودم از نقص و کمالی

ترا تا آسمان، صاحب نظر کرد

مرا مفتون و مست و بی خبر کرد

شما را قصه دیگرگون نوشتند

حساب کار ما، با خون نوشتند

ز عشق و وصل و هجر و عهد و پیوند

تو حرفی خواندی و من دفتری چند

هر آن گوهر که مژگان تو میسفت

نهان با من، هزاران قصه میگفت

مرا سرمایه بردند و ترا سود

ترا کردند خاکستر، مرا دود

بساط من سیه، شام تو دیجور

مرا نیرو تبه گشت و تو را نور

تو، وارون بخت و حال من دگرگون

ترا روزی سرشک آمد، مرا خون

تو از دیروز گوئی، من از امروز

تو استادی درین ره، من نوآموز

تو گفتی راه عشق از فتنه پاکست

چو دیدم، پرتگاهی خوفناکست

ترا کرد آرزوی وصل، خرسند

مرا هجران گسست از هم، رگ و بند

مرا شمشیر زد گیتی، ترا مشت

ترا رنجور کرد، اما مرا کشت

اگر سنگی ز کوی دلبر آمد

ترا بر پای و ما را بر سر آمد

بتی، گر تیر ز ابروی کمان زد

ترا بر جامه و ما را بجان زد

ترا یک سوز و ما را سوختنهاست

ترا یک نکته و ما را سخنهاست

تو بوسی آستین، ما آستان را

تو بینی ملک تن، ما ملک جان را

ترا فرسود گر روز سیاهی

مرا سوزاند عالم سوز آهی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شبی بمردمک چشم، طعنه زد مژگان

که چند بی سبب از بهر خلق کوشیدن

همیشه بار جفا بردن و نیاسودن

همیشه رنج طلب کردن و نرنجیدن

ز نیک و زشت و گل و خار و مردم و حیوان

تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن

چو کارگر شده‌ای، مزد سعی و رنج تو چیست

بوقت کار، ضروری است کار سنجیدن

ز بزم تیرهٔ خود، روشنی دریغ مدار

که روشنست ازین بزم، رخت برچیدن

جواب داد که آئین کاردانان نیست

بخواب جهل فزودن، ز کار کاهیدن

کنایتی است درین رنج روز خسته شدن

اشارتی است درین کار شب نخوابیدن

مرا حدیثی هوی و هوس مکن تعلیم

هنروران نپسندند خود پسندیدن

نگاهبانی ملک تن است پیشهٔ چشم

چنانکه رسم و ره پاست ره نوردیدن

اگر پی هوس و آز خویش میگشتم

کنون نبود مرا دیده، جای گردیدن

بپای خویش نیفکنده روشنی هرگز

اگر چه کار چراغ است نور بخشیدن

نه آگهیست، ز حکم قضا شدن دلتنگ

نه مردمی است، ز دست زمانه نالیدن

مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم

ازین حدیث، کس آگه نشد بپرسیدن

هزار مسئله در دفتر حقیقت بود

ولی دریغ، که دشوار بود فهمیدن

ز دل تپیدن و از دیده روشنی خواهند

ز خون دویدن و از اشک چشم، غلتیدن

ز کوه و کاه گرانسنگی و سبکباری

ز خاک صبر و تواضع، ز باد رقصیدن

سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن

که بود خصلتم، از خویش چشم پوشیدن

هزار قرن ندیدن ز روشنی اثری

هزار مرتبه بهتر ز خویشتن دیدن

هوای نفس چو دیویست تیره دل، پروین

بتر ز دیو پرستی است، خودپرستیدن


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در آبگیر، سحرگاه بط بماهی گفت

که روز گشت و شنا کردن و جهیدن نیست

بساط حلقه و دامست یکسر این صحرا

چنین بساط، دگر جای آرمیدن نیست

ترا همیشه ازین نکته با خبر کردم

ولیک، گوش ترا طاقت شنیدن نیست

هزار مرتبه گفتم که خانهٔ صیاد

مکان ایمنی و خانه برگزیدن نیست

من از میان بروم، چون خطر شود نزدیک

تو چون کنی، که ترا قدرت پریدن نیست

هزار چشمهٔ روشن، هزار برکهٔ پاک

بهای یک رگ و یکقطره خون چکیدن نیست

بگفت منزل مقصود آنچنان دور است

که فکر کوته ما را بدان رسیدن نیست

هزار رشته، برین کارگاه می‌پیچند

ولی چه سود، که هر دیده بهر دیدن نیست

ز خرمن فلک، ایدوست خوشه‌ای نبری

که غنچه و گل این باغ، بهر چیدن نیست

اگر ز آب گریزی، بخشکیت بزنند

ازین حصار، کسی را ره رهیدن نیست

به پرتگاه قضا، مرکب هوی و هوس

سبک مران که مجال عنان کشیدن نیست

بپای گلبن زیبای هستی، این همه خار

برای چیست، اگر از پی خلیدن نیست

چنان نهفته و آهسته می‌نهند این دام

که هیچ فرصت ترسیدن و رمیدن نیست

سموم فتنه، چو باد سحرگهی نسوزد

بجز نشان خرابی، در آن وزیدن نیست

چو من بخاک تپیدم، تو سوختی بشرار

دگر حدیث شنا کردن و چمیدن نیست

براه گرگ حوادث، شبان بخواب رود

چو خفت، گله چه داند گه چریدن نیست

برید و دوخت قبای من و تو درزی چرخ

ز هم شکافتن و طرح نو بریدن نیست

متاع حادثه، روزی بقهر بفروشند

چه غم خورند که ما را سر خریدن نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاروان شهید رفت از پیش

وآن ما رفته گیر و می‌اندیش

از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

توشهٔ جان خویش ازو بربای

پیش کایدت مرگ پای آگیش

آن چه با رنج یافتیش و به ذل

تو به آسانی از گزافه مدیش

خویش بیگانه گردد از پی سود

خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش

گرگ را کی رسد ملامت شاة

باز را کی رسد نهیب شخیش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز دامی دید گنجشگی همائی

همایون طالعی، فرخنده رائی

نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام

نه یکشب در قفس بگرفته آرام

نه دیده خواری افتادگان را

نه بندی گشتن آزادگان را

نه فکریش از برای آب و دانه

نه اندوهیش بهر آشیانه

نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار

نه با صیادش افتاده سر و کار

نه تیری بر پر و بالش نشسته

نه سنگ فتنه، اندامش شکسته

بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز

که ای اقبال بخش تند پرواز

مرا بین و رها کن خودپرستی

خمار من نگر، بگذار مستی

چنان در بند سختم بسته صیاد

که می‌نتوانم از دل کرد فریاد

چنان تیره است در چشم من این دام

که نشناسم صباح روشن از شام

چنان دلتنگم ازین محبس تنگ

که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ

نه دارم دست دام از هم گسستن

نه کارآگاهی از دام جستن

مشوش گشته از محنت، خیالم

شده ژولیده ز انده، پر و بالم

غبار آلوده‌ام، از پای تا سر

بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر

ز اوج آسمان، ی فرود آی

بتدبیری ز پایم بند بگشای

بگفت، ای پست طالع، ما همائیم

کجا با تیره‌روزان آشنائیم

سحرگه، چون گذر زان ره فتادش

پریشان صید، باز آواز دادش

که، ای پیرو شده آز و هوی را

درین بیچارگی، دریاب ما را

از آن میترسم، ای یار دلفروز

که گردم کشته تا پایان امروز

مرا هم هست امید رهیدن

بمانند تو، در گردون پریدن

نشستن در درون خانه، خرسند

ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند

چو کبکان، گر که نتوانم خرامی

توانم جستن از بامی ببامی

ندانم گر چه با شاهین ستیزی

توانم کرد کوته جست و خیزی

توانم خفت بر شاخی به گار

توانم برد خاشاکی بمنقار

بگفت اکنون زمان سیر باغ است

نه وقت کار، هنگام فراغ است

چو روزی و شبی بگذشت زین کار

بیامد طائر دولت دگر بار

خریده دل برای مهربانی

گشوده پر برای سایبانی

فرامش کرده آن گردن فرازی

شده آماده بهر چاره‌سازی

ز برق آرزو، خاکستری دید

پراکنده بهر سوئی، پری دید

بنای شوق را بنیاد رفته

هوسها جملگی بر باد رفته

رسیده آن سیه‌کاری بانجام

گسسته رشته‌های محکم دام

از آن کشتیت افتادست در آب

که برهانی غریقی را ز غرقاب

از آنت هست چشم دل، فروزان

که بفروزی چراغی تیره‌روزان

بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه

که بر گلهای باغ افکند سایه

بپرس از ناتوانان تا توانی

بترس از روزگار ناتوانی

ز مهر، آموز رسم تابناکی

که بخشد نور بر آبی و خاکی

نکوکار آنکه همراهی روا داشت

نوائی داد تا برگ و نوا داشت

خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد

به نیکی، پارگیها را رفو کرد

متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی

مبادا بر تو گردون تابد ابروی

اگر بر دامن کیوان نشستیم

چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد

کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست

این خط و خال را نتوان گفت دلکش است

این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست

پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه

دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست

نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است

پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست

از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست

تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست

این جانور نه لایق باغ است و بوستان

این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست

رسم و رهیش نیست، به جز حرص و خودسری

از پا فتادهٔ هوس و کشتهٔ هوی‌ست

طاوس خنده کرد که رای تو باطل است

هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست

مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند

هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست

بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است

از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست

ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه

در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست

گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن

چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست

ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ

ی کند بهر گذر و باز ناشتاست

در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت

نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست

پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر

آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست

ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو

چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست

کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت

بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست

در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست

مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست

صد سال گر بدجله بشویند زاغ را

چون بنگری، همان سیه زشت بینواست

هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند

مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست

آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس

ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست

فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد

کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست

ما را برای م، اینجا نخوانده‌اند

از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست

احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است

خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست

ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای

این خوردگیری، از نظر کوته شماست

طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست

این رمزها بدفتر مستوفی قضاست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ببام قلعه‌ای، باز شکاری

نمود از ماکیانی خواستگاری

که من زالایش ایام پاکم

ز تنهائی، بسی اندهناکم

ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی

پسند آمد مرا آن خلقت و خوی

چه زیبائی بهنگام چمیدن

چه دانایی بوقت چینه چیدن

پذیره گر شوی، خدمت گذاریم

هوای صحبت و پیوند داریم

مرا انبارها پرتوش و برگ است

ولی این زندگی بیدوست، مرگ است

چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک

زدن منقار و جستن ریگ از خاک

ز پر هدهدت پیراهن آرم

اگر کابینت باید، ارزن آرم

من از بازان خاص پادشاهم

تمام روز در نخجیرگاهم

بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم

اگر آزاد و گر در بند باشیم

تو از جوی آوری روزی من از جر

تو آگه باشی از بام و من از در

تو فرزندان بزیر پر نشانی

مرا چون پاسبان، بر در نشانی

بروز عجز، دست هم بگیریم

چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم

بگفتا، مغز را مگذار در پوست

نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست

خرابیهاست در این سست بنیان

بخون باید نوشت، این عهد و پیمان

مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور

نخواهد بود این پیوند، مقدور

ازین معنی سخن گفتن، تباهی است

چنین پیوند را پایان، سیاهی است

مدار از زندگانی باز، ما را

مده سوی عدم پرواز، ما را

چو پر داریم، پیراهن نخواهیم

چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم

نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز

نه انجام است این ره را، نه آغاز

کسی کاو رهزنی را ایمنی داد

بدست او طناب رهزنی داد

نه سوگند است، سوگند هریمن

نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن

در دل را بروی دیو مگشای

چو بگشودی نداری خویشتن جای

دوروئی، راه شد نفس دو رو را

همان بهتر، نریزیم آبرو را


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سحرگه، غنچه‌ای در طرف گار

ز نخوت، بر گلی خندید بسیار

که، ای پژمرده، روز کامرانی است

بهار و باغ را فصل جوانی است

نشاید در چمن، دلتنگ بودن

بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن

نشاط آرد هوای مرغزاران

چو نور صبحگاهی در بهاران

تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش

برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش

اگر ما هر دو را یک باغبان کشت

چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت

بیفروز از فروغ خود، چمن را

مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را

بگفتا، هیچ گل در طرف بستان

نماند جاودان شاداب و خندان

مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی

صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی

سپهر، این باغ بس کردست یغما

من امروزم بدین خواری، تو فردا

چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم

چه شادی در صف گلشن، چه ماتم

مرا باید دگر ترک چمن گفت

گل پژمرده، دیگر بار نشکفت

ترا خوش باد، با خوبان نشستن

که ما را باید اینک رخت بستن

مزن بیهود چندین طعنه ما را

ببند، ار زیرکی، دست قضا را

چو خواهد چرخ یغماگر زبونت

کند باد حوادث واژگونت

بهر شاخی که روید تازه برگی

شود تاراج بادی یا تگرگی

گل آن خوشتر که جز روزی نماند

چو ماند، هیچکش قدرش نداند

بهستی، خوش بود دامن فشاندن

گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن

گل خوشبوی را گرم است بازار

نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار

تبه گردید فرصت خستگان را

برو، هشیار کن نو رستگان را

چه نامی، چون نماند از من نشانی

چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی

کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر

شود هم در زمان کودکی پیر

چو این پیمانه را ساقی است گردون

بباید خورد، گر شهد است و گر خون

از آن دفتر که نام ما زدودند

شما را صفحهٔ دیگر گشودند

ازین پژمردگی، ما را غمی نیست

که گل را زندگانی جز دمی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند

کز چه بر خود می‌پسندی این گزند

میزنند اوباش کویت سنگها

میدوانندت ز پی فرسنگها

کودکان، پیراهنت را میدرند

رهروان، کفش و کلاهت میبرند

یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن

کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن

گر بخندی، ور بگریی زار زار

بر تو میخندند اهل روزگار

نان فرستادیم بهرت وقت شب

نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب

آب دادیمت، فکندی جام آب

آب جوی و برکه خوردی، چون دواب

خوابگاه، اندر سر ره ساختی

بستر آوردند، دور انداختی

برگرفتی زادمی، چون دیو روی

آدمی بودی و گشتی دیو خوی

دوش، طفلان بر سرت گل ریختند

تا تو سر برداشتی، بگریختند

نانوا خاکستر افشاندت بچشم

آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم

رندی، از آتش کف دست تو خست

سوختی، آتش نیفکندی ز دست

چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد

خوی با بدبختی و پستی نکرد

مست را، مستی اگر یک ره بود

مستی تو، هر گه و بیگه بود

بس طبیبانند در بازار و کوی

حالت خود، با یکی زایشان بگوی

گفت، من دیوانگی کردم هزار

تا بدیدم جلوهٔ پروردگار

دیده، زین ظلمت به نور انداختم

شمع گشتم، هیمه دور انداختم

تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان

لیک من عاقلترم از عاقلان

گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود

در جهان، بس عاقل و فرزانه بود

عارفان، کاین مدعا را یافتند

گم شدند از خود، خدا را یافتند

من همی بینم جلال اندر جلال

تو چه می‌بینی، به جز وهم و خیال

من همی بینم بهشت اندر بهشت

تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت

چون سرشتم از گل است، از نور نیست

گر گلم ریزند بر سر، دور نیست

گنجها بردم که ناید در حساب

ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب

عشق حق، در من شرار افروخته است

من چه میدانم که دستم سوخته است

چون مرا هجرش بخاکستر نشاند

گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند

تو، همی اخلاص را خوانی جنون

چون توانی چاره کرد این درد، چون

از طبیبم گر چه می‌دادی نشان

من نمی‌بینم طبیبی در جهان

من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست

میشناسم یک طبیب، آنهم خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

تاجری در کشور هندوستان

طوطئی زیبا خرید از دوستان

خواجه شد در دام مهرش پای بند

دل ز کسب و کار خود، یکباره کند

در کنار او نشستی صبح و شام

نه نصیحت گوش کردی، نه پیام

تا شد آن طوطی، برای سودگر

هم رفیق خانه، هم یار سفر

هر زمانش، زیر پا شکر فشاند

گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند

بزم، خالی شد شبی از این و آن

خانه ماند و طوطی و بازارگان

گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز

خواب از من برده ادراک و تمیز

چونکه امشب خانه از مردم تهی است

خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست

نوبت کار است، اهل کار باش

من چو خفتم، ساعتی بیدار باش

دخمه بسیار است، این ویرانه را

پاسبانی کن یک امشب، خانه را

چون نگهبان بهر سو کن نظر

بام کوتاهست، گر بسته است در

طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش

شد سراپا از برای کار، هوش

سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت

هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت

برفکند از گوشه‌ای، ی کمند

شد بزیر آهسته از بام بلند

موش در انبار شد، دهقان کجاست

بیم طوفانست کشتیبان کجاست

هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید

غیر انبان شکر، کان را ندید

کرد همیانها تهی، آن جیب بر

زانکه جیب خویش را میخواست پر

، بار خویش بست و شد روان

خانهٔ خالی بماند و پاسبان

صبحدم برخاست بازرگان ز خواب

حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب

خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای

گشت یکساعت برای موزه‌ای

کرد از انبار و از مخزن گذر

نه اثر از خشک دید و نه ز تر

چشم طوطی چون ببازرگان فتاد

بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد

گفت آب این غرقه را از سر گذشت

کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت

سودم آخر دود شد، سرمایه خاک

خانه مانند کف دست است پاک

فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست

گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست

گفت دیشب در سرای ما که بود

گفت شخصی آمد اما رفت زود

گفت دستار مرا بر سر نداشت

گفت من دیدم که شکر بر نداشت

گفت مهر و بدره از جیبم که برد

گفت کس یکذره زین شکر نخورد

زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم

چشم روشن بین بهر سو دوختم

هر کجا کردم نگاه از پیش و پس

کاله، این انبان شکر بود و بس

پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست

تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد

کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست

کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان

خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم

حیف، دل را شکاف و روزن نیست

چیزها دیده و نخواسته‌ام

دل من هم دل است، آهن نیست

روی مادر ندیده‌ام هرگز

چشم طفل یتیم، روشن نیست

کودکان گریه میکنند و مرا

فرصتی بهر گریه کردن نیست

دامن مادران خوش است، چه شد

که سر من بهیچ دامن نیست

خواندم از شوق، هر که را مادر

گفت با من، که مادر من نیست

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت

گر که با من، زمانه دشمن نیست

دیشب از من، خجسته روی بتافت

کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

من که دیبا نداشتم همه عمر

دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

طوق خورشید، گر زمرد بود

لعل من هم، به هیچ معدن نیست

لعل من چیست، عقده‌های دلم

عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

اشک من، گوهر بناگوشم

اگر گوهری به گردن نیست

کودکان را کلیج هست و مرا

نان خشک از برای خوردن نیست

جامه‌ام را به نیم جو نخرند

این چنین جامه، جای ارزن نیست

ترسم آنگه دهند پیرهنم

که نشانی و نامی از تن نیست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست

گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش

چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

خوشه‌ای چند میتوانم چید

چه توان کرد، وقت خرمن نیست

درسهایم نخوانده ماند تمام

چه کنم، در چراغ روغن نیست

همه گویند پیش ما منشین

هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن

که مرا جامه، خز ادکن نیست

نزد استاد فرش رفتم و گفت

در تو فرسوده، فهم این فن نیست

همگنانم قفا زنند همی

که ترا جز زبان الکن نیست

من نرفتم بباغ با طفلان

بهر پژمردگان، شکفتن نیست

گل اگر بود، مادر من بود

چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

گل من، خارهای پای من است

گر گل و یاسمین و سوسن نیست

اوستادم نهاد لوح بسر

که چو تو، هیچ طفل کودن نیست

من که هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن و نوشتن نیست

پشت سر اوفتادهٔ فلکم

نقص حطی و جرم کلمن نیست

مزد بهمن همی ز من خواهند

آخر این آذر است، بهمن نیست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

دیگرش سنگ در فلاخن نیست

چه کنم، خانهٔ زمانه خراب

که دلی از جفاش ایمن نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدم بود در دامان راغی

کهن برزیگری را، تازه باغی

بپاکی، چون بساط پاک بازان

به جانبخشی، چو مهر دلنوازان

بچشمه، ماهیان سرمست بازی

بسبزه، طائران در نغمه‌سازی

صفیر قمری و بانگ شباویز

زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز

بتاکستان شده، گنجشک خرسند

ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند

شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی

ز هر سنگیش، روئیده گیاهی

جداگانه بهر سو رنگ و تابی

بهر کنجی، مهی یا آفتابی

یکی پاکیزه رودی از بیابان

روان گشته بدامان گلستان

فروزنده چنان کز چرخ، انجم

گریزنده چنان کز دیو، مردم

چو جان، ز آلودگیها پاک گشته

به آن پاکی، ندیم خاک گشته

شتابنده چو ایام جوانی

جوانی بخش هستی رایگانی

رونده روز و شب، اما نه‌اش جای

دونده همچنان، اما نه‌اش پای

چو چشم پاسبان، بیخواب مانده

چو گیسوی بتان، در تاب مانده

جهنده همچو برق، اما نه آتش

خروشنده چو رعد، اما نه سرکش

ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ

چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ

بهاری ابر، گوهر دانه میکرد

صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد

نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ

که در گلشن نشاید بود دلتنگ

گرفته تنگ، خیری نسترن را

که یکدل میتوان کردن دو تن را

بیکسو، ارغوان افروخته روی

ز ژاله بسته، مروارید بر موی

شکفته یاسمین از طیب اسحار

نهفته غنچه زیر برگ، رخسار

همه رنگ و صفا و جلوه و بوی

همه پاکیزه و شاداب نیکوی

سحرگاهی در آن فرخنده گار

شد از شوریدگی، مرغی گرفتار

دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ

غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ

بزندان حوادث، هفته‌ها ماند

ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند

قفس آرامگاهی، تیره‌روزی

به آه آتشین، کاشانه سوزی

پرش پژمرده، از خونابه خوردن

تنش مسکین ز رنج دام بردن

نه هیچش الفتی با دانه و آب

نه هیچش انس با آسایش و خواب

که اندر بند بگرفتست آرام؟

کدامین عاقل آسوده است در دام؟

گران آید به کبکان و هزاران

گرفتاری بهنگام بهاران

بر او خندید مرغ صبحگاهی

که تا کی رخ نهفتن در سیاهی

من، ای شوریده، گشتم هر چمن را

شنیدم قصهٔ هر انجمن را

گرفتم زلف سنبل را در آغوش

فضای لانه را کردم فراموش

سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم

حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم

زمردگون شده هم جوی و هم جر

فراوان است آب و میوهٔ تر

ریاحین در گلستان میهمانند

بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند

صلا زن همچو مرغان سحرگاه

که صبح زندگی شام است ناگاه

بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است

کجا آسایش آزادگان است

تو سرمستی و ما صید پریشان

تو آزادی و ما در بند فرمان

فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست

گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست

تو جز در بوستان، جولان نکردی

نظر چون من، بدین زندان نکردی

اثرهای غم و شادی، یکی نیست

گرفتاری و آزادی، یکی نیست

چه راحت بود در بی‌خانمانی

چه دارو داشت، درد ناتوانی

کی این روز سیه گردد دگرگون

چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون

مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست

بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست

چه سود از جستن و گردن کشیدن

چمن را از شکاف و رخنه دیدن

کجا خواهم نهادن زین قفس پای

چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای

چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام

چه خواهم بود، جز تیره سرانجام

چه خواهم داشت غیر از ناله و آه

چه خواهم کرد با این عمر کوتاه

چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم

چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم

چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد

چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد

در و بام قفس، بام و درم شد

پرم کندند و عریانی پرم شد

اگر در طرف گلشن، میهمانی است

برای طائران بوستانی است

کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد

مرا بست و شما را کرد آزاد

ترا بگشود پا و با همان دست

پر و بال مرا پیچاند و بشکست

ترا، هم نعمت و هم ناز دادند

مرا سوی قفس پرواز دادند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی

که ز ایام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا

ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی

نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست

نه چنانست که دانند سترد

دی، می هستی ما صافی بود

صاف خوردیم و رسیدیم به درد

خیره نگرفت جهان، رونق من

بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ

باغبان فلکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر

چه توان کرد، چو میباید مرد

تو بباغ آمدی و ما رفتیم

آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر

آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت

چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست

همه کس، باده ازین ساغر خورد


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

برزگری پند به فرزند داد

کای پسر، این پیشه پس از من تراست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

خرمی مزرعه، ز آب و هواست

دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

روز و شب، این طفل به نشو و نماست

میوه دهد شاخ، چو گردد درخت

این هنر دایهٔ باد صباست

دولت نوروز نپاید بسی

حمله و تاراج خزان در قفاست

دور کن از دامن اندیشه دست

از پی مقصود برو تات پاست

هر چه کنی کشت، همان بدروی

کار بد و نیک، چو کوه و صداست

سبزه بهر جای که روید، خوش است

رونق باغ، از گل و برگ و گیاست

راستی آموز، بسی جو فروش

هست در این کوی، که گندم نماست

نان خود از بازوی مردم مخواه

گر که تو را بازوی زور آزماست

سعی کن، ای کودک مهد امید

سعی تو بنا و سعادت بناست

تجربه میبایدت اول، نه کار

صاعقه در موسم خرمن، بلاست

گفت چنین، کای پدر نیک رای

صاعقهٔ ما ستم اغنیاست

پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب

قسمت ما، درد و غم و ابتلاست

دولت و آسایش و اقبال و جاه

گر حق آنهاست، حق ما کجاست

قوت، بخوناب جگر میخوریم

روزی ما، در دهن اژدهاست

غله نداریم و گه خرمن است

هیمه نداریم و زمان شتاست

حاصل ما را، دگران می‌برند

زحمت ما زحمت بی مدعاست

از غم باران و گل و برف و سیل

قامت دهقان، بجوانی دوتاست

سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است

در ده ما، بس شکم ناشتاست

گه نبود روغن و گاهی چراغ

خانهٔ ما، کی همه شب روشناست

زین همه گنج و زر و ملک جهان

آنچه که ما راست، همین بوریاست

همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است

لیک دو صد وصله، مرا بر قباست

رنجبر، ار شاه بود وقت شام

باز چو شب روز شود، بی‌نواست

خرقهٔ درویش، ز درماندگی

گاه لحاف است و زمانی عباست

از چه، شهان ملک ستانی کنند

از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست

پای من از چیست که بی موزه است

در تن تو، جامهٔ خلقان چراست

خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟

از چه درین دهکده قحط و غلاست

در عوض رنج و سزای عمل

آنچه رعیت شنود، ناسزاست

چند شود بارکش این و آن

زارع بدبخت، مگر چارپاست

کار ضعیفان ز چه بی رونق است

خون فقیران ز چه رو، بی بهاست

عدل، چه افتاد که منسوخ شد

رحمت و انصاف، چرا کیمیاست

آنکه چو ما سوخته از آفتاب

چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست

ز انده این گنبد آئینه‌گون

آینهٔ خاطر ما بی صفاست

آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

آنچه که بینیم ز گردون، جفاست

پیر جهاندیده بخندید کاین

قصهٔ زور است، نه کار قضاست

مردمی و عدل و مساوات نیست

زان، ستم و جور و تعدی رواست

گشت حق کارگران پایمال

بر صفت غله که در آت

هیچکسی پاس نگهدار نیست

این لغت از دفتر امکان جداست

پیش که مظلوم برد داوری

فکر بزرگان، همه آز و هوی ست

انجمن آنجا که مجازی بود

گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست

رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

خدمت این قوم، به روی و ریاست

نبض تهی دست نگیرد طبیب

درد فقیر، ای پسرک، بی دواست

ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

مرد غنی، با همه کس آشناست

بار خود از آب برون میکشد

هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست

مردم این محکمه، اهریمنند

دولت حکام، ز غصب و رباست

آنکه سحر، حامی شرع است و دین

اشک یتیمانش، گه شب غذاست

لاشه خورانند و به آلودگی

پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست

خون بسی پیرن خورده‌است

آنکه بچشم من و تو، پارساست

خوابگه آنرا که سمور و خز است

کی غم سرمای زمستان ماست

هر که پشیزی بگدائی دهد

در طلب و نیت عمری دعاست

تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را، چه خبر از خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نارونی بود به هندوستان

زاغچه‌ای داشت در آن آشیان

خاطرش از بندگی آزاد بود

جایگهش ایمن و آباد بود

نه غم آب و نه غم دانه داشت

بود گدا، دولت شاهانه داشت

نه گله‌ایش از فلک نیلفام

نه غم صیاد و نه پروای دام

از همه بیگانه و از خویش نه

در دل خردش، غم و تشویش نه

عاقبت، آن مرغک عزلت گزین

گشت بسی خسته و اندوهگین

گفت، بهار است و همه دوستان

رخت کشیدند سوی بوستان

من نه بهار و نه خزان دیده‌ام

خسته و فرسوده و رنجیده‌ام

چند کنم خانه درین نارون

چند برم حسرت باغ و چمن

چند در این لانه، نشیمن کنم

خیزم و پرواز بگلشن کنم

نغمه زنم بر سر دیوار باغ

خوش کنم از بوی ریاحین دماغ

همنفس قمری و بلبل شوم

شانه کش گیسوی سنبل شوم

رفت به گار و بشاخی نشست

دید خرامان دو سه طاوس مست

جمله، بسر چتر نگارین زده

طعنه بصورت گری چین زده

زاغچه گردید گرفتارشان

خواست شود پیرو رفتارشان

باغ بکاوید و بهر سو شتافت

تا دو سه دانه پر طاوس یافت

بست دو بر دم، یک دیگر بسر

گفت، مرا کس نشناسد دگر

گشت دمم، چون پرم آراسته

کس نخریدست چنین خواسته

زیور طاوس بسر بسته‌ام

از پر زیباش به پر بسته‌ام

بال بیاراست، پریدن گرفت

همره طاوس، چمیدن گرفت

دید چو طاوس در آن خودپسند

بال و پر عاریتش را بکند

گفت که ای زاغ سیه روزگار

پرتو، خالی است ز نقش و نگار

زیور ما، روی تو نیکو نکرد

ما و تو را همسر و همخو نکرد

گرچه پر ما، همه پیرایه بود

لیک نه بهر تو فرومایه بود

سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ

زاغی و طاوس نماند به زاغ

هر چه کنی، هر چه ببندی به پر

گاه روش، تو دگری، ما دگر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بزندان تاریک، در بند سخت

بخود گفت زندانی تیره‌بخت

که شب گشت و راه نظر بسته شد

برویم دگر باره، در بسته شد

زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ

فضا و دل و فرصت و کار، تنگ

سرانجام کردار بد، نیک نیست

جز این سهمگین جای تاریک نیست

چنین است فرجام خون ریختن

رسد فتنه، از فتنه انگیختن

در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم

بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم

نبخشودم، از من چو زنهار خواست

نبخشاید ار چرخ بر من، رواست

پشیمانم از کرده، اما چه سود

چو آتش برافروختم، داد دود

اگر دیده ی گراید بخواب

گهی دار بینم، زمانی طناب

شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج

سحرگاه، آن آتش و آن شکنج

چرا خیرگی با جهان میکنم

حدیث عیان را نهان میکنم

نخستین دم، از کردهٔ پست من

خبر داد، خونین شده دست من

مرا بازگشت، اول کار مشت

همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت

من آن تیغ آلوده، کردم بخاک

پدیدار کردش خداوند پاک

نهفتم من و ایزدش باز یافت

چو من بافتم دام، او نیز بافت

همانا که ما را در آن تنگنای

در آن لحظه میدید چشم خدای

نه بر خیره، گردون تباهی کند

سیاهی چو بیند، سیاهی کند

کسانی که بر ما گواهی دهند

سزای تباهی، تباهی دهند

پی کیفر روزگارم برند

بدین پای، تا پای دارم برند

ببندند این چشم بی‌باک را

که آلوده کرد این دل پاک را

بدین دست، دژخیم پیشم کشد

بنزدیکی دست خویشم کشد

بدست از قفا، دست بندم زنند

کشند و بجائی بلندم زنند

بدانم، در آن جایگاه بلند

که بیند گزند، آنکه خواهد گزند

بجز پستی، از آن بلندی نزاد

کسی را چنین سربلندی مباد

بد من که اکنون شریک من است

پس از مرگ هم، مرده ریگ من است

بهر جا نهم پا، درین تیره جای

فتاده است آن کشته‌ام پیش پای

ز وحشت بگردانم ار سر دمی

ز دنبالم آهسته آید همی

شبی، آن تن بی روان جان گرفت

مرا ناگهان از گریبان گرفت

چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش

عیان بود آن زخم بر گردنش

نشستم بهر سوی، با من نشست

اشارت همی کرد با چشم و دست

چو راه اوفتادم، براه افتاد

چو باز ایستادم، بجای ایستاد

در بسته را از کجا کرد باز

چو رفت، از کجا باز گردید باز

سرانجام این کار دشوار چیست

درین تیرگی، با منش کار چیست

نگاهش، هزارم سخن گفت دوش

دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

شبی گفت آهسته در گوش من

که چو من، ترا نیز باید کفن

چنین است فرجام بد کارها

چو خاری بکاری، دمد خارها

چنین است مرد سیاه اندرون

خطایش ره و ظلمتش رهنمون

رفیقی چو کردار بد، پست نیست

که جز در بدی، با تو همدست نیست

چنین است مزدوری نفس دون

بریزند خونت، بریزی چو خون

مرو زین ره سخت با پای سست

مکش چونکه خونرا به جز خون نشست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر

طرف گلشن را منظم کرده‌اند

از برای جلوه، گلهای چمن

رنگ را با بوی توام کرده‌اند

اندرین بزم طرب، گوئی ترا

غرق در دریای ماتم کرده‌اند

از چه معنی، در شکستی بی سبب

چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند

از چه، رویت در هم و پشتت خم است

از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند

از چه، خود را پشت سر می‌افکنی

چون به یارانت مقدم کرده‌اند

در زیان این قبای نیلگون

در تو زشتی را مسلم کرده‌اند

گفت، بهر بردن بار قضا

عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند

عارفان، از بهر افزودن بجان

از هوی و از هوس، کم کرده‌اند

یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند

کار ابراهیم ادهم کرده‌اند

رهروان این گذرگاه، آگهند

توش راه خود فراهم کرده‌اند

گله‌های معنی، از فرسنگها

گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند

چون در آخر، جمله شادیها غم است

هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند

تو نمیدانی که از بهر خزان

باغ را شاداب و خرم کرده‌اند

تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان

در دل هر قطره شبنم کرده‌اند

هر کسی را با چراغ بینشی

راهی این راه مظلم کرده‌اند

از صبا گوئی تو و ما از سموم

بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند

تو، خوشی بینی و ما پژمردگی

هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند

ما بخود، چیزی نکردیم اختیار

کارفرمایان عالم کرده‌اند

کرده‌اند ار پرسشی در کار ما

خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند

درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش

در پس این سبز طارم کرده‌اند


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

روز شکار، پیرزنی با قباد گفت

کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست

روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار

تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست

هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین

تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست

م لحاف برد و شبان گاو پس نداد

دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست

از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد

آب قنات بردی و آبی بچاه نیست

سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد

گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست

در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید

بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست

حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است

کار تباه کردی و گفتی تباه نیست

صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت

جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست

ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی

یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست

مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز

از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست

یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی

یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست

جمعی سیاهروز سیهکاری تواند

باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست

مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس

میدان همت است جهان، خوابگاه نیست

تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم

بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست

سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق

در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند

ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال

تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟

شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی

به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام

بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام

یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند

دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام

دریغم آید چون مر تو را نکو خوانند

دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام

مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود

به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

در آن وجود که دل مرده، مرده است روان

بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت

برای مرد کمال و برای زن نقصان

زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی

که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان

زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع

نمیشناخت کس این راه تیره را پایان

چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود

نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان

فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود

فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان

اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ

بزرگ بوده پرستار خردی ایشان

بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت

سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان

چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه

شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان

حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر

نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان

وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست

یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان

چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم

دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان

بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر

امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان

همیشه دختر امروز، مادر فرداست

ز مادرست میسر، بزرگی پسران

اگر رفوی ن نکو نبود، نداشت

بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان

توان و توش ره مرد چیست، یاری زن

حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود

طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق

بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان

ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش

بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان

سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد

گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان

چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا

که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان

به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش

متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان

زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید

فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان

کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد

نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود عریان

هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک

تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان

خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن

هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان

بساط اهرمن خودپرستی و سستی

گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان

همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی

که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان

برای جسم، خریدیم زیور پندار

برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان

قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم

بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان

نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد

نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان

نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی

نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان

چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم

که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران

از آن حریر که بیگانه بود نساجش

هزار بار برازنده‌تر بود خلقان

چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش

چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان

هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد

به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان

نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد

بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان

چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود

ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان

برای گردن و دست زن نکو، پروین

سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نخودی گفت لوبیائی را

کز چه من گردم این چنین، تو دراز

گفت، ما هر دو را بباید پخت

چاره‌ای نیست، با زمانه بساز

رمز خلقت، بما نگفت کسی

این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز

کس، بدین رزمگه ندارد راه

کس، درین پرده نیست محرم راز

بدرازی و گردی من و تو

ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز

هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ

هر دو گردیم جفت سوز و گداز

نتوان بود با فلک گستاخ

نتوان کرد بهر گیتی ناز

سوی مخزن رویم زین مطبخ

سر این کیسه، گردد آخر باز

برویم از میان و دم نزنیم

بخروشیم، لیک بی آواز

این چه خامی است، چون در آخر کار

آتش آمد من و تو را دمساز

گر چه در زحمتیم، باز خوشیم

که بما نیز، خلق راست نیاز

دهر، بر کار کس نپردازد

هم تو، بر کار خویشتن پرداز

چون تن و پیرهن نخواهد ماند

چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز

ما کز انجام کار بی‌خبریم

چه توانیم گفتن از آغاز


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت

که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم

بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم

براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم

بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم

وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم

بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم

بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم

بگفت، کارشناسان بما بسی خندند

اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم

ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم

بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم

رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن

نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم

خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند

که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم

بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر

نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم

دگر بکار نیاید گلیم کوته ما

اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم

خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم

بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم

حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما

حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

فتاد طائری از لانه و ز درد تپید

بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است

بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا

ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است

کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست

که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است

ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت

که مادری و پرستاری و نگهبانی است

اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است

نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است

ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست

که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است

شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک

پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است

گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما

برای فرصت صیاد نیز، پایانی است

فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است

گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است

چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم

برای طائر آزاد، جای جولانی است

زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت

هماره بهر توانا، فراخ میدانی است

همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است

بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است

نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی

که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است

مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر

خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است

ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است

همین بس است که او را سری و سامانی است

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد

زمانه را سند و دفتری و دیوانی است

کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم

که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است

هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد

بهای خار و خس آشیان ویرانی است

چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است

بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است

ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم

گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است

چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را

جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است

درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست

چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

سرو خندید سحر، بر گل سرخ

که صفای تو به جز یکدم نیست

من بیک پایه بمانم صد سال

مرگ، با هستی من توام نیست

من که آزاد و خوش و سرسبزم

پشتم از بار حوادث، خم نیست

دولت آنست که جاوید بود

خانهٔ دولت تو، محکم نیست

گفت، فکر کم و بسیار مکن

سرنوشت همه کس، با هم نیست

ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم

نیست یک گل، که دمی خرم نیست

قدر این یکدم و یک لحظه بدان

تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست

چونکه گار نخواهد ماندن

گل اگر نیز نماند، غم نیست

چه غم ار همدم من نیست کسی

خوشتر از باد صبا، همدم نیست

عمر گر یک دم و گر یک نفس است

تا بکاریش توان زد، کم نیست

ما بخندیم به هستی و به مرگ

هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست

آشکار است ستمکاری دهر

زخم بس هست، ولی مرهم نیست

یک ره ار داد، دو صد راه گرفت

چه توان کرد، فلک حاتم نیست

تو هم از پای در آئی ناچار

آبت از کوثر و از زمزم نیست

باید آزاده کسی را خواندن

که گرفتار، درین عالم نیست

گل چرا خوش ننشیند، دائم

ماهتاب و چمن و شبنم نیست

یک نفس بودن و نابود شدن

در خور این غم و این ماتم نیست

هر چه خواندیم، نگشتیم آگه

درس تقدیر، به جز مبهم نیست

شمع خردی که نسیمش بکشد

شمع این پرتگه مظلم نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست

کای خودپسند، با منت این بدسری چراست

از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت

از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست

هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود

وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست

آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب

چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست

گردیدن است کار من، از ابتدای کار

آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست

فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست

این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست

زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد

شاید که بازگشت تو، این درد را دواست

با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای

آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست

در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است

بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست

بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی

بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست

خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست

ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست

من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش

بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست

لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم

هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست

از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام

بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست

همواره جود کردم و چیزی نخواستم

طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست

بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر

بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست

ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام

گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست

از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال

با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست

هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند

آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست

سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام

سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست

از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب

کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست

قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی

ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست

گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را

آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست

آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است

سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست

چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند

از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست

با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم

کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست

در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک

هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست

از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست

در دست دیگریست، گر آ ب و گر آت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حون

که کار کردن بیمزد، عمر باختن است

پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی

هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است

بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن

دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است

چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن

مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است

بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل

خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است

بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد

کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است

بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند

شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است

بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن

بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است

مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم

بهر بساط که ابریشمی است، کار من است

ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست

پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد

زار بنالید و نزار اوفتاد

ناخنش از سنگ حوادث شکست

قضا و قدرش راه بست

از طمع و حمله و پیکار ماند

کارگر از کار شد و کار ماند

کودک دهقان، بسرش کوفت مشت

مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت

گربهٔ همسایه، دمش را گزید

از سگ بازار، جفاها کشید

بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت

از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت

تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار

گرسنه ماند، آن شکم بیقرار

از غم کشک و کره، خوناب خورد

در عوض شیر، بسی آب خورد

دوده نمیسود به گوش و به دم

حمله نمیکرد به دیگ و به خم

حیله و تزویر، فراموش کرد

گربهٔ پیر فلکش، موش کرد

مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود

نیروی دندان و دهن رفته بود

گربه چو رنجور و گرفتار شد

موش بد اندیش، در انبار شد

در همه جا خفت و به هر سو نشست

بند ز هر کیسه و انبان گسست

گربه چو دید آن ره و رسم تباه

پای کشان، کرد به انبار راه

گفت بخود، کاین چه در افتادنست

تا رمقی در دل و جان در تن است

زنده‌ام و موش نترسد ز من!

مرده‌ام از کاهلی خویشتن

گر چه نمی‌آیدم از دست، کار

آگهم از کارگه روزگار

گر چه مرا نیروی پیکار نیست

موش از این قصه، خبردار نیست

به که از امروز شوم کاردان

تا که به کاری بردم آسمان

گر که بینم سوی موشان بخشم

جمله بیندند ز اندیشه چشم

زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ

حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ

گربه چو آن همت و تدبیر کرد

آن شکم گرسنه را سیر کرد

بر زنخ از حیله بیفکند باد

موش بترسید و ز ترس ایستاد

جست و خراشید زمین را بدست

موش بلرزید و همانجا نشست

موشک چندی، چو بدینسان گرفت

رنج ز تن، درد ز دندان گرفت

تا نرود قوت بازوی تو

نشکند ایام، ترازوی تو

تا نربودند ز دستت عنان

جان ز تو خواهد هنر و جسم نان

روی متاب از ره تدبیر و رای

تا شودت پیر خرد، رهنمای

بر همه کاری، فلک افزار داد

پشت قوی کرد، سپس بار داد

هر که درین راه رود سر گران

پیشتر افتند ازو دیگران

تا گهری در صدف کار بود

گوهری وقت، خریدار بود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دی، کودکی بدامن مادر گریست زار

کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت

طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند

آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت

اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست

کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت

امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد

مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت

دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان

آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت

من در خیال موزه، بسی اشک ریختم

این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت

جز من، میان این گل و باران کسی نبود

کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت

آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست

آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت

هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت

وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت

همسایگان ما بره و مرغ میخورند

کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت

بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند

دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت

خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد

از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت

از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک

چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت

این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید

رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت

بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس

گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت

طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست

شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت

نساج روزگار، درین پهن بارگاه

از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز

بدست آورد الماسی دل افروز

نهادش در میان کیسه‌ای خرد

ببستش سخت و سوی مخزنش برد

درافکندش بصندوقی از آهن

بشام اندر، نهفت آن روز روشن

بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد

چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد

ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه

حساب کا رخود گم کرد ناگاه

چو مهر و اشتیاق گوهری دید

ببالید و بسی خود را پسندید

نه تنها بود و میانگاشت تنهاست

نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست

گمان کرد، از غرور و سرگرانی

که بهر اوست رنج پاسبانی

بدان بیمایگی، گردن برافراشت

فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت

ز حرف نرخ و پیغام خریدار

بوزن و قدر خویش، افزود بسیار

بخود گفت این جهان افروزی از ماست

بنام ماست، هر رمزی که اینجاست

نبود ار حکمتی در صحبت من

چه میکردم درین صندوق آهن

جمال و جاه ما، بسیار بودست

عجب رنگی درین رخسار بودست

بهای ما فزون کردند هر روز

عجب رخشنده بود این بخت پیروز

مرا نقاد گردون قیمتی داد

که بستندم چنین با قفل پولاد

بدو الماس گفت، ای یار خودخواه

نه تنهائی، رفیقی هست در راه

چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی

قرین ما شدی، ما را ندیدی

چه نسبت با جواهر، ریسمان را

چه خویشی، ریسمان و آسمان را

نباشد خودپسندی را سرانجام

کسی دیبا نبافد با نخ خام

اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت

نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت

بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت

نه از بهر شما، از بهر ما رفت

تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان

تو چون شب تیره، من صبح درخشان

چو در دامن گرفتی گوهری پاک

ترا بگرفت دست چرخ از خاک

چو بر گیرند این پاکیزه گوهر

گشایند از تو بند و قفل از در

تو پنداری ره و رسم تو نیت

ترا همسایه نیکو بود، ای دوست

از آن معنی، نکردندت فراموش

که داری همچو من، جانی در آغوش

از آن کردند در کنجی نهانت

که بسپردند گنجی شایگانت

چو نقش من فتد زین پرده بیرون

شود کار تو نیز آنگه دگرگون

نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی

نه غیر از ریسمانت، تار پودی

به پیرامون من، دارند شب پاس

تو کرباسی، مرا خوانند الماس

نظر بازی نمود، آن یار دلجوی

ترا برداشت، تا بیند مرا روی

ترا بگشود و ما گشتیم روشن

ترا بر بست و ما ماندیم ایمن

صفای تن، ز نور جان پاک است

چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم

نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم

بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار

تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم

بوقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم

بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم

عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی

هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم

بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق

ببین چه بیهده تفسیر جاهدوا» کردیم

چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم

چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم

اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا

ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم

چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید

که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم

هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد

از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم

نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم

نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم

چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل

از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم

بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک

چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم

بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد

هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم

تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم

همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم

سمند توسن افلاک، راهوار نگشت

به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم

ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون

هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم

چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان

بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم

ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ

باشک بیوه ن، حفظ آبرو کردیم

از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید

که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت با صید قفس، مرغ چمن

که گل و میوه، خوش و تازه رس است

بگشای این قفس و بیرون آی

که نه در باغ و نه در سبزه، کس است

گفت، با شبرو گیتی چکنم

که سحر و شبانگه عسس است

ای بسا گوشه، که میدان بلاست

ای بسا دام، که در پیش و پس است

در گلستان جهان، یک گل نیست

هر کجا مینگرم، خار و خس است

همچو من، غافل و سرمست مپر

قفس، آخر نه همین یک قفس است

چرخ پست است، بلندش مشمار

اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است

کاروان است گل و لاله بباغ

سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است

ز گرفتاری من، عبرت گیر

که سرانجام هوی و هوس است

حاصل هستی بیهودهٔ ما

آه سردی است که نامش نفس است

چشم دید این همه و گوش شنید

آنچه دیدیم و شنیدیم بس است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

موشکی را بمهر، مادر گفت

که بسی گیر و دار در ره ماست

سوی انبار، چشم بسته مرو

که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست

تله و دام و بند بسیار است

دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست

تله مانند خانه‌ایست نکو

دام، مانند گلشنی زیباست

ای بسا رهنما که راهزن است

ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست

زاهنین میله، گردکان مربای

که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست

هر کجا مسکنی است، کالائی است

هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست

تلهٔ محکمی به پشت در است

گربهٔ فربهی است، میان سراست

آنچنان رو، که غافلت نکشند

خنجر روزگار، خون پالاست

هر نشیمن، نه جای هر شخصی است

هر گذرگه، نه در خور هر پاست

اثر خون، چو در رهی بینی

پا در آن ره منه، که راه بلاست

هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ

گر ز امروز بگذرد، فرداست

وقت تاراج و دستبرد، شب است

روز، هنگام خواب و نشو و نماست

سر میفراز نزد شبرو دهر

که بسی قامت از جفاش، دوتاست

موشک آزرده گشت و گفت خموش

عقل من، بیشتر ز عقل شماست

خبرم هست ز آفت گردون

تله و دام، دیده‌ام که کجاست

از فراز و نشیب، آگاهم

میشناسم چه راه، راه خطاست

هر کسی جای خویش میداند

پند و اندرز دیگران بیجاست

این سخن گفت و شد ز لانه برون

نظری تند کرد، بر چپ و راست

دید در تلهٔ نو رنگین

گردکانی در آهنی پیداست

هیچ آگه نشد ز بی‌خردی

کاندران سهمگین حصار، چهاست

یا در آن روشنی، چه تاریکی است

یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست

بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک

چه مبارک مکان روح‌افزاست

تله گفتا، مایست در بیرون

بدرون آی، کاین سراچه تراست

اگرت زاد و توشه نیست، چه غم

زانکه این خانه، پر ز توش و نواست

جای، تا کی کنی بزیر زمین

رونق زندگی ز آب و هواست

اندرین خانه، بین رهزن نیست

هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست

نشنیدم بنا، چنین محکم

گر چه در دهر، صد هزار بناست

جای انده، درین مکان شادیست

جای نان، اندرین سرا حلواست

موش پرسید، این کمانک چیست

تله خندید، کاین کمان قضاست

اندر آی و بچشم خویش بین

کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست

موشک از شوق جست و شد بدرون

تا که او جست، بانگ در بر خاست

بهر خوردن، چو کرد گردن کج

آهنی رفت و بر گلویش راست

رفت سودی کند، زیان طلبید

خواست بر تن فزاید، از جان کاست

کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت

گر بچاه است، دم مزن که چراست

رسم آزادگان چه میداند

تیره‌بختی که پای بند هوی ست

خویش را دردمند آز مکن

که نه هر درد را امید دواست

عزت از نفس دون مجو، پروین

کاین سیه رای، گمره و رسواست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گه احرام، روز عید قربان

سخن میگفت با خود کعبه، زینسان

که من، مرآت نور ذوالجلالم

عروس پردهٔ بزم وصالم

مرا دست خلیل الله برافراشت

خداوندم عزیز و نامور داشت

نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک

مکانی همچو من، فرخنده و پاک

چو بزم من، بساط روشنی نیست

چو ملک من، سرای ایمنی نیست

بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم

بسی قربانیان خاص داریم

اساس کشور ارشاد، از ماست

بنای شوق را، بنیاد از ماست

چراغ این همه پروانه، مائیم

خداوند جهان را خانه، مائیم

پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست

حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست

در اینجا، بس شهان افسر نهادند

بسی گردن فرازان، سر نهادند

بسی گوهر، ز بام آویختندم

بسی گنجینه، در پا ریختندم

بصورت، قبلهٔ آزادگانیم

بمعنی، حامی افتادگانیم

کتاب عشق را، جز یک ورق نیست

در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست

مقدس همتی، کاین بارگه ساخت

مبارک نیتی، کاین کار پرداخت

درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه

خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه

انا الحق» میزنند اینجا، در و بام

ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام

در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند

سخن گویان معنی، بی زبانند

بلندی را، کمال از درگه ماست

پر روح‌الامین، فرش ره ماست

در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست

کسی را دست بر کس تاختن نیست

نه دام است اندرین جانب، نه صیاد

شکار آسوده است و طائر آزاد

خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت

خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت

خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت

خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت

مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست

بگردون بلندم، برتریهاست

بدوخندید دل آهسته، کای دوست

ز نیکان، خود پسندیدن نه نیت

چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل

که گوئی فارغی از کعبهٔ دل

ترا چیزی برون از آب و گل نیست

مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست

ترا گر ساخت ابراهیم آذر

مرا بفراشت دست حی داور

ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است

مرا از پرتو جان، آب و رنگ است

ترا گر گوهر و گنجینه دادند

مرا آرامگاه از سینه دادند

ترا در عیدها بوسند درگاه

مرا بازست در، هرگاه و بیگاه

ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد

مرا معمار هستی، کرد آباد

ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند

مرا تفسیری از هر دفتر آرند

ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست

مرا در هر رگ، از خون جویباریست

تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم

تو از خاکی و ما از جان پاکیم

ترا گر مروه‌ای هست و صفائی

مرا هم هست تدبیری و رائی

درینجا نیست شمعی جز رخ دوست

وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست

ترا گر دوستدارند اختر و ماه

مرا یارند عشق و حسرت و آه

ترا گر غرق در پیرایه کردند

مرا با عقل و جان، همسایه کردند

درین عزلتگه شوق، آشناهاست

درین گمگشته کشتی، ناخداهاست

بظاهر، ملک تن را پادشائیم

بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم

درینجا رمز، رمز عشق بازی است

جز این نقشی، هر نقشی مجازی است

درین گرداب، قربانهاست ما را

بخون آلوده، پیکانهاست ما را

تو، خون کشتگان دل ندیدی

ازین دریا، به جز ساحل ندیدی

کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد

کجا ز آلودگیها باک دارد

چه محرابی است از دل با صفاتر

چه قندیلی است از جان روشناتر

خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد

خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد

خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی

کند در سجدگاه دل، نمازی

کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت

که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه

بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه

ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری

همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه

مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر

تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه

کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ

گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گناه

مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک

ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه

مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود

نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه

گهر ز کان دل من، برند گوهریان

پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه

نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل

نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه

بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست

در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه

بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند

مخند خیره، بافتادگان هر سر راه

مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن

سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه

قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت

بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه

چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین

خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه

گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست

شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه

تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر

مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه

خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند

خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه

چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف

شوند جمله سرانجام، صید این روباه

بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است

قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه

چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم

چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه

کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین

که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند

مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای

من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد

در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای

آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم

از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای

خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی

کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای

آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان

کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانه‌ای

زین آشیان ایمن خود، یادها کنی

چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای

گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی

گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای

باغ وجود، یکسره دام نوائب است

اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای

پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست

مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای

هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد

بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای

بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت

تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای

پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان

منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای

بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند

غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای

ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است

آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای

هر کس که توسنی کند، او را کنند رام

در دست روزگار، بود تازیانه‌ای

بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز

آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شمع بگریست گه سوز و گداز

کاز چه پروانه ز من بیخبر است

بسوی من نگذشت، آنکه همی

سوی هر برزن و کویش گذر است

بسرش، فکر دو صد سودا بود

عاشق آنست که بی پا و سر است

گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای

که ترا چشم، بایوان و در است

من بپای تو فکندم دل و جان

روزم از روز تو، صد ره بتر است

پر خود سوختم و دم نزدم

گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است

کس ندانست که من میسوزم

سوختن، هیچ نگفتن، هنر است

آتش ما ز کجا خواهی دید

تو که بر آتش خویشت نظر است

به شرار تو، چه آب افشاند

آنکه سر تا قدم، اندر شرر است

با تو میسوزم و میگردم خاک

دگر از من، چه امید دگر است

پر پروانه ز یک شعله بسوخت

مهلت شمع ز شب تا سحر است

سوی مرگ، از تو بسی پیشترم

هر نفس، آتش من بیشتر است

خویشتن دیدن و از خود گفتن

صفت مردم کوته نظر است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

کاشکی، وقت را شتاب نبود

فصل رحلت در این کتاب نبود

کاش، در بحر بیکران جهان

نام طوفان و انقلاب نبود

مرغکان میپراند این گنجشک

گر که همسایهٔ عقاب نبود

ما ندیدیم و راه کج رفتیم

ور نه در راه، پیچ و تاب نبود

اینکه خواندیم شمع، نور نداشت

اینکه در کوزه بود، آب نبود

هر چه کردیم ماه و سال، حساب

کار ایام را حساب نبود

غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت

طوطی چرخ، جز غراب نبود

ره دل زد زمانه، این ی

همچو یدن ثیاب نبود

چو تهی گشت، پر نشد دیگر

خم هستی، خم شراب نبود

خانهٔ خود، به اهرمن منمای

پرسش دیو را جواب نبود

دورهٔ پیرت، چراست سیاه

مگرت دورهٔ شباب نبود

بس بگشت آسیای دهر، ولیک

هیچ گندم در آسیاب نبود

نکشید آب، دلو ما زین چاه

زانکه در دست ما طناب نبود

گر نمی‌بود تیشهٔ پندار

ملک معمور دل، خراب نبود

زین منه، اسب آز را بر پشت

پای نیکان، درین رکاب نبود

تو، فریب سراب تن خوردی

در بیابان جان سراب نبود

ز اتش جهل، سوخت خرمن ما

گنه برق و آفتاب نبود

سال و مه رفت و ما همی خفتیم

خواب ما مرگ بود، خواب نبود


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت

که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر

همیشه سر بفلک داشتیم در بستان

کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر

خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی

میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر

حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را

چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر

من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان

مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر

بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر

نه با پدر نفسی زیستم، نه

عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم

بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر

ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک

ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر

فکند بی سببی در تنور پیرزنم

شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر

ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل

کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر

نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین

خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر

مرا بناز بپرورد باغبان روزی

نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر

چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم

که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور

نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک

ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر

ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی

هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر

چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار

کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر

مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود

چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر

چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم

چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر

چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را

چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر

بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور

که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر

مگوی، بی‌گنهم سوخت شعلهٔ تقدیر

همین گناه تو را بس، که نیستی بر ور

کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر

به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر

ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم

ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر

به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر

بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر

من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم

هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر

ترا چه عادت زیبا و خصلت نیت

من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر

سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند

پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر

خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش

هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر

بلند گشتن تنها بلندنامی نیست

بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر

بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن

برای تازه نهالان، خسارتست و خطر

چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد

چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر

بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه

بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در

کسیکه داور کردارهای نیک و بد است

بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر

بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند

تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر

اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی

تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر

اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری

دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر

هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید

ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر

به روز حادثه، کار آگهان روشن رای

نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر

ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی

عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر

بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است

نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر

برای معرفتی، جسم گشت همسر جان

برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پیام داد سگ گله را، شبی گرگی

که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم

مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است

درون تیره و دندان خون فشان دارم

جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست

که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم

من از برای خور و خواب، تن نپروردم

همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم

مرا گران بخریدند، تا بکار آیم

نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم

مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت

چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم

عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست

کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم

گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی

ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم

هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ

هراس کم دلی برهٔ جبان دارم

هزار بار گریزاندمت به دره و کوه

هزارها سخن، از عهد باستان دارم

شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند

من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم

رفیق نگردم بحیله و تلبیس

که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم

درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار

شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم

مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد

دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم

جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز

سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم

دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم

کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم

دکان کید، برو جای دیگری بگشای

فروش نیست در آنجا که من دکان دارم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل

دید و گفت این چهره جای اشک نیست

گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام

دوش، بر خندیدنم بلبل گریست

من، همی خندم برسم روزگار

کاین چه ناهمواری و ناراستیست

خندهٔ ما را، حکایت روشن است

گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست

لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم

آنکه عمر جاودانی داشت، کیست

من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای

رفتنی هستیم، گر یک یا دویست

درس عبرت خواند از اوراق من

هر که سوی من، بفکرت بنگریست

خرمم، با آنکه خارم همسر است

آشنا شد با حوادث، هر که زیست

نیست گل را، فرصت بیم و امید

زانکه هست امروز و دیگر روز نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

پیرمردی، مفلس و برگشته بخت

روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود

هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک

این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا

این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی

نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود

تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی

تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون

قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار

روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری

رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند

دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر

شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست

برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا

من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم

وان عسل، با آب می‌آمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است

جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند

تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب

هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان

تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست

تا بداند کآنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند

تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز

گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال

تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای

هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی

رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی

در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش

ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم یکی چوپان نادان

بخفتی وقت گشت گوسفندان

در آن همسایگی، گرگی سیه کار

شدی همواره زان خفتن، خبردار

گرامی وقت را، فرصت شمردی

گهی از گله کشتی، گاه بردی

دراز آن خواب و عمر گله کوتاه

ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه

ز پا افتادی، از زخم و گزندی

زمانی بره‌ای، گه گوسفندی

بغفلت رفت زینسان روزگاری

نشد در کار، تدبیر و شماری

شبان را دیو خواب افکنده در دام

بدام افتند مستان، کام ناکام

ز آغل گله را تا دشت بردی

بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی

نه آگه بود از رسم شبانی

نه میدانست شرط پاسبانی

چو عمری گرگ بد دل، گله راند

دگر زان گله، چوپان را چه ماند

چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست

شبان از خواب بی هنگام برخاست

بکردار عسس، کوشید یک چند

فکند آن را، یکروز در بند

چنانش کوفت سخت و سخت بر بست

که پشت و گردن و پهلوش بشکست

بوقت کار، باید کرد تدبیر

چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر

بگفت، ای تیره روز آزمندی

تو گرگ بس شبان و گوسفندی

بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان

نه چوپانی تو، نام تست چوپان

نشاید وقت بیداری غنودن

شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن

شبانی باید، ای مسکین، شبان را

توان شب نخفتن، پاسبان را

نه هر کو گله‌ای راند، شبان است

نه هر کو چشم دارد، پاسبان است

تو، عیب کار خویش از خود نهفتی

بهنگام چرای گله، خفتی

شدی پست، این نه آئین بزرگی است

ندانستی که کار گرگ، گرگی است

تو خفتی، کار از آن گردید دشوار

نشاید کرد با یکدست، ده کار

چرا امروز پشت من شکستی

کجا بود آن زمان این چوبدستی

شبانان نیستند از گرگ، ایمن

تو وارون بخت، ایمن بودی از من

نخسبد هیچ صاحب خانه آرام

چو در نامحکم و کوته بود بام

شبانان، آنقدر پرسند و پویند

که تا گمگشته‌ای را، باز جویند

من از تدبیر و رای خانمانسوز

در آغلها بسی شب کرده‌ام روز

چه غم گر شد مرا هنگام مردن

پس از صد گوسفند و بره خوردن

مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت

به گردنها و شریانها در آویخت

بعمری شد ز خون آشامیم رنگ

بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ

بسی گوساله را پهلو فشردم

بسی بزغاله را از گله بردم

اگر صد سال در زنجیر مانم

نخستین روز آزادی، همانم

شبان فارغ از گرگ بداندیش

بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش

کنون دیگر نه وقت انتقام است

که کار گله و چوپان، تمام است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بلبلی گفت سحر با گل سرخ

کاینهمه خار بگرد تو چراست

گل خشبوی و نکوئی چو ترا

همنشین بودن با خار خطاست

هر که پیوند تو جوید، خوار است

هر که نزدیک تو آید، رسواست

حاجب قصر تو، هر روز خسی است

بسر کوی تو، هر شب غوغاست

ما تو را سیر ندیدیم دمی

خار دیدیم همی از چپ و راست

عاشقان، در همه جا ننشینند

خلوت انس و وثاق تو کجاست

خار، گاهم سر و گه پای بخسب

همنشین تو، عجب بی سر و پاست

گل سرخی و نپرسی که چرا

خار در مهد تو، در نشو و نماست

گفت، زیبائی گل را مستای

زانکه یکره خوش و یکدم زیباست

آن خوشی کز تو گریزد، چه خوشی است

آن صفائی که نماند، چه صفا است

ناگریز است گل از صحبت خار

چمن و باغ، بفرمان قضا است

ما شکفتیم که پژمرده شویم

گل سرخی که دو شب ماند، گیاست

عاقبت، خوارتر از خار شود

این گل تازه که محبوب شماست

رو، گلی جوی که همواره خوش است

باغ تحقیق ازین باغ، جداست

این چنین خواستهٔ بیغش را

ز دکان دگری باید خواست

ما چو رفتیم، گل دیگر هست

ذات حق، بی خلل و بی همتاست

همه را کشتی نسیان، کشتی است

همه را، راه بدریای فناست

چه توان داشت جز این، چشم ز دهر

چه توان کرد، فلک بی‌پرواست

ز ترازوی قضا، شکوه مکن

که ز وزن همه کس، خواهد کاست

ره آن پوی که پیدایش ازوست

لیک با اینهمه، خود ناپیداست

نتوان گفت که خار از چه دمید

خار را نیز درین باغ، بهاست

چرخ، با هر که نشاندت بنشین

هر چه را خواجه روا دید، رواست

بنده، شایستهٔ تنهائی نیست

حق تعالی و تقدس، تنهاست

گهر معدن مقصود، یکی است

وانچه برجاست، شبه یا میناست

خلوتی خواه، کاز اغیار تهی است

دولتی جوی، که بیچون و چراست

هر گلی، علت و عیبی دارد

گل بی علت و بی عیب، خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

به گربه گفت ز راه عتاب، شیر ژیان

ندیده‌ام چو تو هیچ آفریده، سرگردان

خیال پستی و ی، تو را برد همه روز

بسوی مطبخ شه، یا به کلبهٔ دهقان

گهی ز کاسهٔ بیچارگان، بری گیپا

گهی ز سفرهٔ درماندگان، ربائی نان

ز ترکتازی تو، مانده بیوه‌زن ناهار

ز حیله‌سازی تو، گشته مطبخی نالان

چرا زنی ره خلق، ای سیه دل، از پی هیچ

چه پر کنی شکم، ای خودپرست، چون انبان

برای خوردن کشک، از چه کوزه میشکنی

قضا به پیرزن آنرا فروختست گران

بزخم قلب فقیران، چه کس نهد مرهم

وگر برند خسارت، چه کس دهد تاوان

مکن سیاه، سر و گوش و دم ز تابه و دیگ

سیاهی سر و گوش، از سیهدلیست نشان

نه ماست مانده ز آزت بخانهٔ زارع

نه شیر مانده ز جورت، بکاسهٔ چوپان

گهت ز گوش چکانند خون و گاه از دم

شبی ز سگ رسدت فتنه، روزی از دربان

تو از چه، ملعبهٔ دست کودکان شده‌ای

بچشم من نشود هیچکس ز بیم، عنان

بیا به بیشه و آزاد زندگانی کن

برای خوردن و خوش زیستن، مکش وجدان

شکارگاه، بسی هست و صید خفته بسی

بشرط آنکه کنی تیز، پنجه و دندان

مرا فریب ندادست، هیچ شب گردون

مرا زبون ننمودست، هیچ روز انسان

مرا دلیری و کارآگهی، بزرگی داد

به رای پیر، توانیم داشت بخت جوان

زمانه‌ای نفکندست هیچگاه بدام

نشانه‌ام ننمودست هیچ تیر و کمان

چو راه بینی و رهرو، تو نیز پیشتر آی

چو هست گوی سعادت، تو هم بزن چوگان

شنید گربه نصیحت ز شیر و کرد سفر

نمود در دل غاری تهی و تیره، مکان

گهی چو شیر بغرید و بر زمین زد دم

برای تجربه، گاهی بگوش داد تکان

بخویش گفت، کنون کز نژاد شیرانم

نه شهر، وادی و صحرا بود مرا شایان

برون جهم ز کمینگاه وقت حمله، چنین

فرو برم بتن خصم، چنگ تیز چنان

نبود آگهیم پیش از این، که من چه کسم

بوقت کار، توان کرد این خطا جبران

چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناک سیاه

نمود وحشت و اندیشه، گربه را ترسان

تنش بلرزه فتاد از صدای گرگ و شغال

دلش چو مرغ تپید، از خزیدن ثعبان

گهی درخت در افتاد و گاه سنگ شکست

ز تند باد حوادث، ز فتنهٔ طوفان

ز بیم، چشم زحل خون ناب ریخت بخاک

چو شاخ بلرزید زهرهٔ رخشان

در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد

طلوع کرد مه و ماند در فلک حیران

شبان چو خفت، برآمد ببام آغل گرگ

چنین زنند ره خفتگان شب، ان

گذشت قافله‌ای، کرد ناله‌ای جرسی

بدست راهزنی، گشت رهروی عریان

شغال پیر، بامید خوردن انگور

بجست بر سر دیوار کوته بستان

خزید گربهٔ دهقان به پشت خیک پنیر

زدند تا که در انبار، موشکان جولان

ز کنج مطبخ تاریک، خاست غوغائی

مگر که روبهکی برد، مرغکی بریان

پلنگ گرسنه آمد ز کوهسار بزیر

بسوی غار شد اندر هوای طعمه، روان

شنید گربهٔ مسکین صدای پا و ز بیم

ز جای جست که بگریزد و شود پنهان

ز فرط خوف، فراموش کرد گفتهٔ خویش

که کار باید و نیرو، نه دعوی و عنوان

نه ره شناخت، نه‌اش پای رفتن ماند

نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان

نمود آرزوی شهر و در امید فرار

دمی بروزنهٔ سقف غار شد نگران

گذشت گربگی و روزگار شیری شد

ولیک شیر شدن، گربه را نبود آسان

بناگهان ز کمینگاه خویش، جست پلنگ

به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان

بزیر پنجهٔ صیاد، صید نالان گفت

بدین طریق بمیرند مردم نادان

بشهر، گربه و در کوهسار شیر شدم

خیال بیهده بین، باختم درین ره جان

ز خودپرستی و آزم چنین شد آخر، کار

بنای سست بریزد، چو سخت شد باران

گرفتم آنکه بصورت بشیر میمانم

ندارم آن دل و نیرو، همین بسم نقصان

بلند شاخه، بدست بلند میوه دهد

چرا که با نظر پست، برتری نتوان

حدیث نور تجلی، بنزد شمع مگوی

نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران

بدان خیال که قصری بنا کنی روزی

به تیشه، کلبهٔ آباد خود مکن ویران

چراغ فکر، دهد چشم عقل را پرتو

طبیب عقل ، کند درد آز را درمان

ببین ز دست چکار آیدت، همان میکن

مباش همچو دهل، خودنما و هیچ میان

بهل که کان هوی را نیافت کس گوهر

مرو، که راه هوس را نیافت کس پایان

چگونه رام کنی توسن حوادث را

تو، خویش را نتوانی نگاهداشت عنان

منه، گرت بصری هست، پای در آتش

مزن، گرت خردی هست، مشت بر سندان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

بطرف گلشنی، در نوبهاری

گلی خودرو، دمید از جو کناری

درخشنده، چو اندر درج گوهر

فروزنده، چو بر افلاک اختر

بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار

بجوی و جر، گل خودروست بسیار

تو در هر جا که بنشینی، گیاهی

بهر راهی که روئی، خار راهی

در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند

شما را در شمار ما نیارند

بسوی چون توئی، خوبان نبینند

وگر روزی ببینندت، نچینند

شود گر باغبان، آگاه ازین کار

کند کار ترا ایام، دشوار

شرار کیفرت، دامن بگیرد

وبال هستیت، گردن بگیرد

ز گلشن بر کنندت، خواه ناخواه

کنندت پایمال، اندر گذرگاه

بدین بی رنگی و پستی و زشتی

چرا اندر ردیف ما نشستی

بگفتا نام هر کس در شماری است

مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است

کس کاین نقش بر گل مینگارد

حساب خار و خس را نیز دارد

ترا گر باغبانی بود چالاک

مرا هم باغبانی کرد افلاک

ترا گر کرد استاد آبیاری

مرا هم آب داد ابر بهاری

شما را گر چه رونق بیشتر بود

سوی ما نیز، گردون را نظر بود

چه ترسانی ز آسیب شرارم

چه کردم تا بسوزد روزگارم

چه بودستیم جز خواب و خیالی

که گیرد گردن ما را وبالی

مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست

ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست

بگامی میتوان بنیاد ما کند

بهی میتوان از هم پراکند

جمال هر گلی، در جلوه و پوست

چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست

چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست

که میگوید گل خودرو، نیست

دمیدم تا بدانیدم که هستم

فتادم تا نگوئی خودپرستم

مپنداری که کار دهر، بازیست

مرا این اوفتادن، سرفرازیست

بهر مهدم که خواباندند خفتم

ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم

نشستم، تا رخم شبنم بشوید

نسیم صبحگاهانم ببوید

درین بی رنگ و بوئی، رنگ و بوهاست

درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست

سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند

که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند

بیاد من، کسی تخمی نیفشاند

کشاورز سپهرم با تو بنشاند

مرا با گل، خیال همسری نیست

هوای نخوت و نام‌آوری نیست

اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست

ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست

ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد

گل خودرو، ز قدر گل نکاهد

گرفتم جلوه و رنگی و تابی

ز بارانی و باد و آفتابی

گلی زیبا شدم در باغ ایام

چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت

مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم

مسوز زاتش هجران، هزار دستان را

بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم

جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز

عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم

ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست

نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم

تو گریه می‌کنی و خنده میکند گار

ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم

مجال بستن عهدی بما نداد سپهر

سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم

مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما

چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم

نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید

برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم

بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش

ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم

دو روزه بود، هوسرانی نظربازان

همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، صاحبدلی در گلشنی

شد روان بهر نظاره کردنی

دید گلهای سپید و سرخ و زرد

یاسمین و خیری و ریحان و ورد

بر لب جوها، دمیده لاله‌ها

بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها

هر تنی، روشنتر از جانی شده

هر گل سرخی، گلستانی شده

برگ گل، شاداب و شبنم تابناک

هر دو از آلایش پندار، پاک

گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت

فکرت و شوق تماشائی نداشت

نه سوی زیبا رخی میکرد روی

نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی

هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت

جمله را میدید، اما میگذشت

در صف گلها، بدید او ناگهان

که گل پژمرده‌ای گشته نهان

دور افتاده ز بزم یارها

خوی کرده با جفای خارها

یکنفس بشکفته، یک دم زیسته

صبحدم، شبنم بر او بگریسته

رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت

زشت گشته، بر نکویان کرده پشت

الغرض، صاحبدل روشن روان

آن گل پژمرده چید و شد روان

جمله خندیدند گلهای دگر

که نبودی عارف و صاحب‌نظر

زین همه زیبائی و جلوه‌گری

یک گل پژمرده با خود میبری

این معما را ندانستیم چیست

وینکه بر ما برتری دادیش کیست

گفت، گل در بوستان بسیار بود

لیک، ما را نکته‌ای در کار بود

ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی

که نچیند کس، گل پژمرده را

کردم این افتاده زان ره جستجوی

که بگردانند از افتاده، روی

زان ببردیم این گل بی آب و رنگ

که زمانه عرصه بر وی تنگ

وقت این گل میرود حالی ز دست

دیگران را تا شبانگه وقت هست

من ببوئیدنش، زان کردم هوس

کاین چنین گل را نبوید هیچ کس

دی شکفت از گلبن و امروز شد

ای عجب، امروزها دیروز شد

عمر، چون اوراق بی شیرازه بود

این گل پژمرده، دیشب تازه بود

چون خریداران، گرفتیمش بدست

زانکه چرخ پیر، بازارش شکست

چونکه گلهای دگر زیباترند

هم نظربازان بر آن بگذرند

خلق را باشد هوای رنگ و بو

کس نپرسد، کان گل پژمرده کو


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

صبحدم، تازه گلی خودبین گفت

کاز چه خاک سیهم در پهلوست

خاک خندید که منظوری هست

خیره با هم ننشستیم، ای دوست

مقصد این ره ناپیدا را

ز کسی پرس که پیدایش ازوست

همه از دولت خاک سیه است

که چمن خرم و گلشن خوشبوست

همه طفلان دبستان منند

هر گل و سبزه که اندر لب جوست

پوستین بودمت ایام شتا

چو شدی مغز، رها کردی پوست

جز تواضع نبود رسم و رهم

گر چه گار ز من چون مینوست

نکنم پیروی عجب و هوی

زانکه افتادگیم خصلت و خوست

تو، بدلجوئی خود مغروری

نشنیدی که فلک، عربده‌جوست

من اگر تیره و گر ناچیزم

هر چه را خواجه پسندد، نیت

گل بی خاک نخواهد روئید

خاک، هر سوی بود، گل زانسوست

خلقت از بهر تنی تنها نیست

چشم گر چشم شد، ابرو ابروست

همگی خاک شویم آخر کار

همچو آن خاک که در برزن و ت

برگ گل یا بر گلرخساری است

خاک و خشتی که ببرج و باروست

تکیه بر دوستی دهر، مکن

که گهی دوست، دگر گاه عدوست

مشو ایمن که گل صد برگم

که تو صد برگی و گیتی صد روست

گرچه گرد است بدیدن گردو

نه هر آن گرد که دیدی، گردوست

گوی چوگان فلک شد سرما

زانکه چوگان فلک، اینش گوست

همه، ناگاه گلوگیر شوند

همه را، لقمهٔ گیتی به گلوست

کشتی بحر قضا، تسلیم است

اندرین بحر، نه کشتی، نه کروست

کوش تا جامهٔ فرصت ندری

درزی دهر، نه آگه ز رفوست

تا تو آبی به تکلف بخوری

نه سبوئی و نه آبی به سبوست

غافل از خویش مشو، یک سر موی

عمر، آویخته از یک سر موست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار

کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار

گار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است

آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار

پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند

در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار

با من ترا چه دعوی مهر است و همسری

ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار

در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت

شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار

گه دست میخراشی و گه جامه میدری

با چون توئی، چگونه توان بود سازگار

پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ

با آنکه باغبان منت بوده آبیار

شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند

ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار

در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک

ما را بسر زنند، عروسان گلعذار

دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی

بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار

خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای

آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار

ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم

گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار

گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد

بیهوده بود زحمت امید و انتظار

یکروز آرزو و هوس بیشمار بود

دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار

با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست

بس روزها، که با منت افتاده است کار

از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی

آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار

تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت

بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار

هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک

گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار

از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست

نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار

آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد

در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار

بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب

از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار

ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست

در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار

با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن

بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار

این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ

از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار

آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد

پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار

ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر

ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار

آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود

تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار

مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من

با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار

خواری سزای خار و خوشی در خور گل است

از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار

شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست

بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار

آنان کازین کبود قدح، باده میدهند

خودخواه را بسی نگذارند هوشیار

گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است

در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار

گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک

گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار

بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد

ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار

خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند

تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار

روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی

جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار

پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر

گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گل سرخ، روزی ز گرما فسرد

فروزنده خورشید، رنگش ببرد

در آن دم که پژمرد و بیمار گشت

یکی ابر خرد، از سرش میگذشت

چو گل دید آن ابر را رهسپار

برآورد فریاد و شد بی‌قرار

که، ای روح بخشنده، ی درنگ

مرا برد بی آبی از چهر، رنگ

مرا بود دشمن، فروزنده مهر

وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر

همه زیورم را بیکبار برد

بجورم ز دامان گار برد

همان جامه‌ای را که دیروز دوخت

در آتش درافکند امروز و سوخت

چرا رشتهٔ هستیم را گسست

چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست

گسست و ندانست این رشته چیست

بکشت و نپرسید این کشته کیست

جهان بود خوشبوی از بوی من

گلستان، همه روشن از روی من

مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت

فرشته، سحرگاه بوسید و رفت

صبا همچو طفلم در آغوش کرد

ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد

همان بلبل، آن دوستدار عزیز

که بودش بدامان من، خفت و خیز

چو محبوب خود را سیه روز دید

ز گلشن، بیکبارگی پا کشید

مرا بود دیهیم سرخی بسر

ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر

بدینگونه چون تیره شد بخت من

ربودند آرایش تخت من

نمیسوختم گر، ز گرما و رنج

نمیدادم، ای دوست، از دست گنج

مرا روح بخش چمن بود نام

ندیده خوشی، فرصتم شد تمام

گرم پرتو و رنگ، بر جای بود

مرا چهره‌ای بس دلارای بود

چو تاجم عروسان بسر میزدند

چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند

بیکباره از دوستداران من

زمانه تهی کرد این انجمن

ازان راهم، امروز کس دوست نیست

که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست

چو برتافت روی از تو، چرخ دنی

همه دوستیها شود دشمنی

توانا توئی، قطره‌ای جود کن

مرا نیز شاداب و خشنود کن

که تا بار دیگر، جوانی کنم

ز غم وارهم، شادمانی کنم

بدو گفت ابر، ای خداوند ناز

بکن کوته، این داستان دراز

همین لحظه باز آیم از مرغزار

نثارت کنم لؤلؤ شاهوار

گر این یک نفس را شکیبا شوی

دگر باره شاداب و زیبا شوی

دهم گوشوارت ز در خوشاب

روان سازم از هر طرف، جوی آب

بگیرد خوشی، جای پژمردگی

نه اندیشه ماند، نه افسردگی

کنم خاطرت را ز تشویش، پاک

فرو شویم از چهر زیبات خاک

ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است

سیاهیم بهر فروزندگی است

نشاط جوانی ز سر بخشمت

صفا و فروغ دگر بخشمت

شود بلبل آگاه زین داستان

دگر ره، نهد سر بر این آستان

در اقلیم خود، باز شاهی کنی

بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی

بدین گونه چون داد پند و نوید

شد از صفحهٔ بوستان ناپدید

همی تافت بر گل خور تابناک

نشانیدش آخر بدامان خاک

سیه گشت آن چهره از آفتاب

نه شبنم رسید و نه یک قطره آب

چنانش سر و ساق، در هم فشرد

که یکباره بشکست و افتاد و مرد

ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت

بگیتی بخندید و دلتنگ رفت

ره و رسم گردون، دل آزردنست

شکفته شدن، بهر پژمردنست

چو باز آمد آن ابر گوهرفشان

ازان گمشده، جست نام و نشان

شکسته گلی دید بی رنگ و بوی

همه انتظار و همه آرزوی

همی شست رویش، بروشن سرشک

چه دارو دهد مردگان را پزشک

بسی ریخت در کام آن تشنه آب

بسی قصه گفت و نیامد جواب

نخندید زان گریهٔ زار زار

نیاویخت از گوش، آن گوشوار

ننوشید یک قطره زان آب پاک

نگشت آن تن سوخته، تابناک

ز امیدها، جز خیالی نماند

ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند

چو اندر سبوی تو، باقی است آب

بشکرانه، از تشنگان رخ متاب

بزردگان، مومیائی فرست

گه تیرگی، روشنائی فرست

چو رنجور بینی، دوائیش ده

چو بی توشه یابی، نوائیش ده

همیشه تو را توش این راه نیست

برو، تا که تاریک و بیگاه نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گفت گرگی با سگی، دور از رمه

که سگان خویشند با گرگان، همه

از چه گشتستیم ما از هم بری

خوی کردستیم با خیره‌سری

از چه معنی، خویشی ما ننگ شد

کار ما تزویر و ریو و رنگ شد

نگذری تو هیچگاه از کوی ما

ننگری جز خشمگین، بر روی ما

اولین فرض است خویشاوند را

که بجوید گمشده پیوند را

هفته‌ها، خون خوردم از زخم گلو

نه عیادت کردی و نه جستجو

ماهها نالیدم از تب، زار زار

هیچ دانستی چه بود آن روزگار

بارها از پیری افتادم ز پا

هیچ از دستم گرفتی، ای فتی

روزها صیاد، ناهارم گذاشت

هیچ پرسیدی چه خوردم شام و چاشت

این چه رفتار است، ای یار قدیم

تو ظنین از ما و ما در رنج و بیم

از پی یک بره، از شب تا سحر

بس دوانیدی مرا در جوی و جر

از برای دنبه یک گوسفند

بارها ما را رسانیدی گزند

آفت گرگان شدی در شهر و ده

غیر، صد راه از تو خویشاوند به

گفت، این خویشان وبال گردنند

دشمنان دوست، ما را دشمنند

گر ز خویشان تو خوانم خویش را

کشته باشم هم بز و هم میش را

ما سگ مسکین بازاری نه‌ایم

کاهل از سستی و بیکاری نه‌ایم

ما بکندیم از خیانتکار، پوست

خواه دشمن بود خائن، خواه دوست

با سخن، خود را نمیبایست باخت

خلق را از کارشان باید شناخت

غیر، تا همراه و خیراندیش تست

صد ره ار بیگانه باشد، خویش تست

خویش بد خواهی، که غیر از بد نخواست

از تو بیگانه است، پس خویشی کجاست

رو، که این خویشی نمی‌آید بکار

گله از ده رفت، ما را واگذار


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

گلی، خندید در باغی سحرگاه

که کس را نیست چون من عمر کوتاه

ندادند ایمنی از دستبردم

شکفتم روز و وقت شب فسردم

ندیدندم به جز برگ و گیا، روی

نکردندم به جز صبح و صبا، بوی

در آغوش چمن، یکدم نشستم

زمان دلربائی، دیده بستم

ز چهرم برد گرما، رونق و تاب

نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب

نه صحبت داشتم با آشنائی

نه بلبل در وثاقم زد صلائی

اگر دارای سود و مای بودم

عروس عشق را پیرایه بودم

اگر بر چهره‌ام تابی فزودند

بدین تردستی از دستم ربودند

ز من، فردا دگر نام و نشان نیست

حساب رنگ و بوئی، در میان نیست

کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد

درین سوداگری، چون من زیان کرد

فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش

بخندید و ببوسیدش بناگوش

بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم

بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم

من آگه بودم از پایان این کار

ترا آگاه کردن بود دشوار

ندانستی که در مهد گلستان

سحر خندید گل، شب گشت پژمان

تو ماندی یک شبی شاداب و خرم

نمیماند به جز یک لحظه شبنم

چه خوش بود ار صفای ژاله میماند

جمال یاسمین و لاله میماند

جهان، یغما گر بس آب و رنگ است

مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است

من از افتادن خود، خنده کردم

رخ گلبرگ را تابنده کردم

چو اشک، از چشم گردون افتادم

به رخسار خوش گل، بوسه دادم

به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد

بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد

اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود

خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود

چو بر برگ گلی، یکدم نشستم

ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم

اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست

کسی را، خوبی از من بیشتر نیست

نرنجیدم ز سیر چرخ گردان

درونم پاک بود و روی، رخشان

چو گفتندم بیارام، آرمیدم

چو فرمودند پنهان شو، پریدم

درخشیدم چو نور اندر سیاهی

برفتم با نسیم صبحگاهی

نه خندیدم به بازیهای تقدیر

نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر

اگر چه یک نفس بودیم و مردیم

چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم

بما دادند کالای وجودی

که برداریم ازین سرمایه سودی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آن نشنیدید که یک قطره اشک

صبحدم از چشم یتیمی چکید

برد بسی رنج نشیب و فراز

گاه در افتاد و زمانی دوید

گاه درخشید و گهی تیره ماند

گاه نهان گشت و گهی شد پدید

عاقبت افتاد بدامان خاک

سرخ نگینی بسر راه دید

گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست

گفت مرا با تو چه گفت و شنید

من گهر ناب و تو یک قطره آب

من ز ازل پاک، تو پست و پلید

دوست نگردند فقیر و غنی

یار نباشند شقی و سعید

اشک بخندید که رخ بر متاب

بی سبب، از خلق نباید رمید

داد بهر یک، هنر و پرتوی

آنکه در و گوهر و اشک آفرید

من گهر روشن گنج دلم

فارغم از زحمت قفل و کلید

پرده‌نشین بودم ازین پیشتر

دور جهان، پرده ز کارم کشید

برد مرا باد حوادث نوا

داد تو را، پیک سعادت نوید

من سفر دیده ز دل کرده‌ام

کس نتوانست چنین ره برید

آتش آهیم، چنین آب کرد

آب شنیدید کز آتش جهید

من بنظر قطره، بمعنی یمم

دیده ز موجم نتواند رهید

همنفسم گشت شبی آرزو

همسفرم بود، صباحی امید

تیرگی ملک تنم، رنجه کرد

رنگم از آن روی، بدینسان پرید

تاب من، از تاب تو افزونتر است

گر چه تو سرخی بنظر، من سپید

چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ

نور من، از روشنی دل رسید

نکته درینجاست، که ما را فروخت

گوهری دهر و شما را خرید

کاش قضایم، چو تو برمیفراشت

کاش سپهرم، چو تو برمیگزید


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

عیاری، بفکر دستبرد

گاه ره میزد، گهی ره میسپرد

در کمین رهنوردان مینشست

هم کله میبرد و هم سر میشکست

روز، میگردید از کوئی بکوی

شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی

از طمع بودش بدست اندر، کمند

بر همه دیوار و بامش میفکند

قفل از صندوق آهن میگشود

خفته را پیراهن از تن می‌ربود

یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام

جست ناگاه از یکی کوتاه بام

باز در آن راه کج بنهاد پای

رفت با اهریمن ناخوب رای

این چنین رفتن، بچاه افتادن است

سرنگون از پرتگاه افتادن است

اندرین ره، گرگها حیران شدند

شیرها بی ناخن و دندان شدند

نفس یغماگر، چنان یغما کند

که ترا در یک نفس، بی پا کند

هر که شاگرد طمع شد، شد

این چنین مزدور، اینش مزد شد

شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ

تا کند با حیله، دستی چند رنگ

دید اندر ره، دری را نیمه‌باز

شد درون و کرد آن در را فراز

شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش

در عجب شد گربه از آهستگیش

خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید

فقر را در خانه، صاحبخانه دید

وصلها را جانشین گشته فراق

بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق

قصه‌ای جز عجز و استیصال نه

نامی از هستی به جز اطلاق نه

در شکسته، حجره و ایوان سیاه

نه چراغ و نه بساط و نه رفاه

پایه و دیوار، از هم ریخته

بام ویران گشته، سقف آویخته

در کناری، رفته درویشی بخواب

شب لحافش سایه و روز آفتاب

بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر

هم ز و هم ز خانه بی‌خبر

خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک

روح در تن، لیک از پندار پاک

جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز

راه دل روشن، در تحقیق باز

خاطرش خالی ز چون و چندها

فارغ از آلایش پیوندها

نه سبوئی و نه آبی در سبو

این چنین کس از چه میترسد، بگو

حرص را در زیر پای افکنده بود

کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود

الغرض، آن چون چیزی نیافت

فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت

پا بدر بنهاد و بر دیوار شد

در فتاد و خفته زان بیدار شد

مشتها بر سر زد و برداشت بانگ

که نماند از هستی من، نیم دانگ

آمد، خانه‌ام تاراج کرد

تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد

مایه را ید و نانم شد فطیر

جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر

هر چه عمری گرد کردم، برد

کارگر من بودم و او مزد برد

هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس

مرده بود امشب عسس، هنگام پاس

ای خدا، بردند فرش و بسترم

موزه از پا، بالش از زیر سرم

لعل و مروارید دامن دامنم

سیم از صندوقهای آهنم

راه من بست، آن سیه کار لیم

راه او بر بند، ای حی قدیم

ای دریغا طاقهٔ کشمیریم

برگ و ساز روزگار پیریم

ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور

که ز من فرسنگها گردید دور

ای دریغا آن کلاه و پوستین

ای دریغا آن کمربند و نگین

سر بگردید از غم و دل شد تباه

ای خدا، با سر دراندازش بچاه

آنچه از من برد، ای حق مجیب

میستان از او به دارو و طبیب

شد زان بوالفضولی خشمگین

بازگشت و فوطه را زد بر زمین

گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود

آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود

تو چه داری غیر ادبار، ای دغل

ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بغل

چند میگوئی ز جاه و مال و گنج

تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج

تر هستی تو از من، ای دنی

رهزن صد ساله را، ره میزنی

بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو

آبرویم بردی، ای بی‌آبرو

ای دروغ و شر و تهمت، دین تو

بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو

فقر میبارد همی زین سقف و بام

نه حلال است اندر اینجا، نه حرام

گردون، پرده بردست از درت

بخت، بنشاندست بر خاکسترت

من چه بردم، زین سرای آه و سوز

تو چه داری، ای گدای تیره‌روز

گفت در ویرانهٔ دهر سپنج

گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج

گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو

ما همین داریم از زشت و نکو

کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود

عالم ما، اندرین یک گوشه بود

هر چه هست، اینست در انبان ما

گوی ازین بهتر نزد چوگان ما

از قباهائی که اینجا دوختند

غیر ازین، چیزی بما نفروختند

داده زین یک فوطه ما را، روزگار

هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار

ساعتی فرش و زمانی بوریاست

شب لحافست و سحرگاهان رداست

گاه گردد ابره و گاه آستر

گه ز بام آویزمش، گاهی ز در

پوستینش میکنم فصل شتا

سفره‌ام این است، هر صبح و مسا

روزها، چون جبه‌اش در بر کنم

شب ز اشکش غرق در گوهر کنم

از برای ما، درین بحر عمیق

غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق

هر گهر خواهی، درین یک معدنست

خرقه و پاتابه و پیراهن است

ثروت من بود این خلقان، از آن

اینهمه بر سر زدم، کردم فغان

در ره ما گمرهان بی‌نوا

هر زمان، ره میزند هوی

گر که نور خویش را افزون کنی

تیرگی را از جهان بیرون کنی

کار دیو نفس، دیگر گون شود

زین بساط روشنی، بیرون شود

گر سیاهی را کنی با خود شریک

هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ

کوش کاندر زیر چرخ نیلگون

نور تو باشد ز هر ظلمت فزون

آز است و ربودن کار اوست

چیره‌دستی، رونق بازار اوست

او نشست آسوده و خفتیم ما

او نهفت اندیشه و گفتیم ما

آخر این طوفان، کروی جان برد

آنچه در کیسه است در دامان برد

آخر، این بیباک کهنه‌کار

از تو آن د، که بیش آید بکار

نفس جان د، نه گاو و گوسفند

جز ببام دل، نیندازد کمند

تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای

روشنی خواه از چراغ عقل و رای

آدمیخوار است، حرص خودپرست

دست او بر بند، تا دستیت هست

گرگ راه است، این سیه دل رهنمای

بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای

هر که با اهریمنان دمساز شد

در همه کردارشان انباز شد

این پلنگ آنگه بیوبارد ترا

که تن خاکی زبون دارد ترا


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی

بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست

چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت

بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست

خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی

نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست

ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم

هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست

برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند

مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست

هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست

هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست

بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی

بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست

ترا بس است همین برتری، که بر در تو

بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست

تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج

غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست

هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو

هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست

کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد

ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست

نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی

ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست

نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی

بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست

ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا

بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست

طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر

جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست

قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر

تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست

شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند

ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست

تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه

به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست

تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای

درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست

به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق

بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست

در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان

غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست

کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد

بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست

ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است

وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان

کای کودکان خرد، گه کارکردن است

روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را

اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است

بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد

گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است

درمانده نیستید، شما را بقدر خویش

هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است

پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای

در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است

فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست

گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است

گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است

چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است

بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک

تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است

از چشم طائران شکاری، نهان شوید

گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است

جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد

یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است

نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست

سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است

با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید

آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است

هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی

رانش بسیخ و سینه بدیگ مسمن است

از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف

هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است

از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود

هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است

پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است

پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است

زینسان که حمله میکند این گنبد کبود

افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است

هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید

صیاد را علامت خونین بدامن است

از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل

کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است

با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است

بال و پر شما، نه برای پریدن است

ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت

پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است

گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم

ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است

تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ

گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است

جائی که آب و دانه و گار و سبزه‌ایست

آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم

ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

ها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

شنیدستم که اندر معدنی تنگ

سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ

چنین پرسید سنگ از لعل رخشان

که از تاب که شد، چهرت فروزان

بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی

که دادت آب و رنگ و روشنائی

درین تاریک جا، جز تیرگی نیست

بتاریکی درون، این روشنی چیست

بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست

در این یک قطره، آب زندگیهاست

بمعدن، من بسی امید راندم

تو گر صد سال، من صد قرن ماندم

مرا آن پستی دیرینه بر جاست

فروغ پاکی، از چهر تو پیداست

بدین روشن دلی، خورشید تابان

چرا با من تباهی کرد زینسان

مرا از تابش هر روزه، بگداخت

ترا آخر، متاع گوهری ساخت

اگر عدل است، کار چرخ گردان

چرا من سنگم و تو لعل رخشان

نه ما را دایهٔ ایام پرورد

چرا با من چنین، با تو چنان کرد

مرا نقصان، تو را افزونی آموخت

ترا افروخت رخسار و مرا سوخت

ترا، در هر کناری خواستاریست

مرا، سرکوبی از هر رهگذریست

ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست

مرا زین هر دو چیزی نیست در دست

ترا بر افسر شاهان نشانند

مرا هرگز نپرسند و ندانند

بود هر گوهری را با تو پیوند

گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند

من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز

تو زینسان دلفروز و من بدین روز

بنرمی گفت او را گوهر ناب

جوابی خوبتر از در خوشاب

کزان معنی مرا گرم است بازار

که دیدم گرمی خورشید، بسیار

از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ

که بس خونابه خوردم در دل سنگ

از آن ره، بخت با من کرد یاری

که در سختی نمودم استواری

به اختر، زنگی شب راز میگفت

سپهر، آن راز با من باز میگفت

ثریا کرد با من تیغ‌بازی

عطارد تا سحر، افسانه‌سازی

زحل، با آنهمه خونخواری و خشم

مرا میدید و خون میریخت از چشم

فلک، بر نیت من خنده میکرد

مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد

سهیلم رنجها میداد پنهان

بفکرم رشکها میبرد کیهان

نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار

بدوش من گرانتر میشدی بار

چنانم میفشردی خاره و سنگ

که خونم موج میزد در دل تنگ

نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن

نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن

بدان درماندگی بودم گرفتار

که باشد نقطه اندر حصن پرگار

گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید

گهی سیلم، بگوش اندر خروشید

زبونیها ز خاک و آب دیدم

ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم

جدی هر شب، بفکر بازئی چند

بمن میکرد چشم اندازئی چند

ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر

کواکب برجها دادند تغییر

دگرگون گشت بس روز و مه و سال

مرا جاوید یکسان بود احوال

اگر چه کار بر من بود دشوار

بخود دشوار می‌نشمردمی کار

نه دیدم ذره‌ای از روشنائی

نه با یک ذره، کردم آشنائی

نه چشمم بود جز با تیرگی رام

نه فرق صبح میدانستم از شام

بسی پاکان شدند آلوده دامن

بسی برزیگران را سوخت خرمن

بسی برگشت، راه و رسم گردون

که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون

چو دیدندم چنان در خط تسلیم

مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم

بگفتندم ز هر رمزی بیانی

نمودندم ز هر نامی نشانی

ببخشیدند چون تابی تمامم

بدخشی لعل بنهادند نامم

مرا در دل، نهفته پرتوی بود

فروزان مهر، آن پرتو بیفزود

کمی در اصل من میبود پاکی

شد آن پاکی، در آخر تابناکی

چو طبعم اقتضای برتری داشت

مرا آن برتری، آخر برافراشت

نه تاب و ارزش من، رایگانی است

سزای رنج قرنی زندگانی است

نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است

که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است

نه هر کوهی، بدامن داشت معدن

نه هر کان نیز دارد لعل روشن

یکی غواص، درجی گران بود

پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود

بگو این نکته با گوهر فروشان

که خون خورد و گهر شد سنگ در کان


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی

نظر کرد روزی، بگسترده دامی

بسان ره اهرمن، پیچ پیچی

بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی

همه پیچ و تابش، عیان گیروداری

همه نقش زیباش، روشن ظلامی

بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی

بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی

بپهلوش، صیاد ناخوبرویی

بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی

نه عاریش از دامن آلوده کردن

نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی

زمانی فشردی و گاهی شکستی

گلوی تذروی و بال حمامی

از آن خدعه، آگاه مرغ دانا

بصیاد داد از بلندی سلامی

بپرسید این منظر جانفزا چیست

که دارد شکوه و صفای تمامی

بگفتا، سرائی است آباد و ایمن

فرود آی از بهر گشت و خرامی

خریدار ملک امان شو، چه حاصل

ز سرگشتگیهای عمر حرامی

بخندید، کاین خانه نتوان خریدن

که مشتی نخ است و ندارد دوامی

نماند بغیر از پر و استخوانی

از آن کو نهد سوی این خانه گامی

نبندیم چشم و نیفتیم در چه

نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی

بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون

مرا داده است از بلائی پیام

فریب جهان، پخته کردست ما را

تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی


گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

سایت ادبی شهید رابع استهبان گیم پلید قیمت خرید لوازم یدکی دامپتراک HD465 مرکز اجرای انواع سقف شیروانی اتوبار تهران آتی بار دو ارباب گروه فرهنگی،هنری آفتاب نوجوان اجاره آپارتمان مبله روزانه هفتگی ماهانه در تهران آپشن خودرو | گندم کار مطالب بروز